سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خا نه دوست
گروه طراحی تم کده گروه طراحی تم کده گروه طراحی تم کده گروه طراحی تم کده گروه طراحی تم کده

 




موضوع مطلب : شهدا

جمعه 94 اردیبهشت 11 :: 6:45 عصر

 




موضوع مطلب : شهدا

چهارشنبه 93 مهر 9 :: 11:6 عصر

هفته دفاع مقدس گرامی باد

افسران - عشق یعنی یه پلاک!!!!!




موضوع مطلب : شهدا

پنج شنبه 93 شهریور 27 :: 12:40 صبح

حـاج آقـا باید برقصـه!

گفتم: هرچه شما بگویید.گفتندباهمین چفیه ای که گردنت انداخته ای،میای وسط و می رقصی!

به گزارش میدان72 به نقل از روضه نیوز،چند سال قبل اتوبوسی از دانشجویان دختر یکی از دانشگاه‌های بزرگ کشور آمده بودند جنوب. چشم‌تان روز بد نبیند… آن‌قدر سانتال مانتال و عجیب و غریب بودند که هیچ کدام از راویان، تحمل نیم ساعت نشستن در آن اتوبوس را نداشتند. وضع ظاهرشان فوق‌العاده خراب بود. آرایش آن‌چنانی، مانتوی تنگ و روسری هم که دیگر روسری نبود، شال گردن شده بود..

اخلاق‌شان را هم که نپرس…
حتی اجازه یک کلمه حرف زدن به راوی را نمی‌دادند، فقط می‌خندیدند و مسخره می‌کردند و آوازهای آن‌چنانی بود که…
از هر دری خواستم وارد شوم، نشد که نشد؛ یعنی نگذاشتند که بشود…
دیدم فایده‌ای ندارد! گوش این جماعت اناث، بده‌کار خاطره و روایت نیست که نیست!
باید از راه دیگری وارد می‌شدم… ناگهان فکری به ذهنم رسید… اما… سخت بود و فقط از شهدا بر‌می‌آمد.
سپردم به خودشان و شروع کردم.
گفتم: بیایید با هم شرط ببندیم!
خندیدند و گفتند: اِاِاِ … حاج آقا و شرط!!! شما هم آره حاج آقا؟؟؟
گفتم: آره!!!
گفتند: حالا چه شرطی؟
گفتم: من شما را به یکی از مناطق جنگی می‌برم و معجزه‌ای نشان‌تان می‌دهم، نشان تان می دهم،اگر به معجزه بودنش اطمینان پیدا کردید، قول بدهید راه‌تان را تغییر دهید و به دستورات اسلام عمل کنید.
گفتند: اگر نتوانستی معجزه کنی، چه؟
گفتم: هرچه شما بگویید.گفتندباهمین چفیه ای که گردنت انداخته ای،میای وسط ومی رقصی!!
اول انگار دچار برق‌گرفتگی شده باشم، شوکه شدم، اما چند لحظه بعد یاد اعتقادم به شهدا افتادم و دوباره کار را به آن‌ها سپردم و قبول کردم.
دوباره همه‌شون زدند زیر خنده که چه شود!!! حاج آقا با چفیه بیاد وسط این همه دختر و…
در طول مسیر هم از جلف‌بازی‌های این جماعت حرص می‌خوردم و هم نگران بودم که نکند شهدا حرفم را زمین بیندازند؟ نکند مجبور شوم…! دائم در ذکر و توسل بودم و از شهدا کمک می‌خواستم…
می‌دانستم در اثر یک حادثه، یادمان شهدای طلائیه سوخته و قبرهای آن‌ها بی‌حفاظ است…
از طرفی می‌دانستم آن‌ها اگر بخواهند، قیامت هم برپا می‌کنند، چه رسد به معجزه!!!
به طلائیه که رسیدیم، همه‌شان را جمع کردم و راه افتادیم … اما آن‌ها که دست‌بردار نبودند! حتی یک لحظه هم از شوخی‌های جلف و سبک و خواندن اشعار مبتذل و خنده‌های بلند دست برنمی‌داشتند و دائم هم مرا مسخره می‌کردند.
کنار قبور مطهر شهدای طلائیه که رسیدیم، یک نفر از بین جمعیت گفت: پس کو این معجزه حاج آقا! ما که این‌جا جز خاک و چند تا سنگ قبر چیز دیگه‌ای نمی‌بینیم! به دنبال حرف او بقیه هم شروع کردند: حاج آقا باید برقصه…
برای آخرین بار دل سپردم. یا اباالفضل گفتم و از یکی از بچه‌ها خواستم یک لیوان آب بدهد..
آب را روی قبور مطهر پاشیدم منتظربودم یه خبری بشه…

چند لحظه بعد تمام فضای طلائیه پر ازیه شمیم معطر شد…
عطری که هیچ جای دنیا مثل آن پیدا نمی‌شود!
همه اون دخترای بی‌حجاب و قرتی، مست شده بودند از شمیم عطری که طلائیه را پر کرده بود..
همه‌شان روی خاک افتادند و غرق اشک شدند!..
سر روی قبرها گذاشته بودند و مثل مادرهای فرزند از دست داده ضجه می‌زدند …
شهدا خودی نشان داده بودند و دست همه‌شان را گرفته بودند.. چشم‌ها‌شان رنگ خون گرفته بود و صدای محزون‌شان به سختی شنیده می‌شد. هرچه کردم نتوانستم آن‌ها را از روی قبرها بلند کنم. قصد کرده بودند آن‌جا بمانند. بالاخره با کلی اصرار و التماس آن‌ها را از بهشتی‌ترین خاک دنیا بلند کردم …

به اتوبوس که رسیدیم، خواستم بگویم: من به قولم عمل کردم، حالا نوبت شماست، که دیدم روسری‌ها کاملا سر را پوشانده‌اند و چفیه‌ها روی گردن‌شان خودنمایی می‌کنه.
هنوز بی‌قرار بودند… یه مدت از مسیرکه گذشت… همه دور هم جمع شده بودند و مشورت می‌کردند…
پرسیدم: به کجا رسیدید؟ چیزی نگفتن چیزی نگفتند..
سال بعد که برای رفتن به اردو با من تماس گرفتند، فهمیدم دانشگاه را رها کرده‌اند و به جامعه‌الزهرای قم رفته‌اند … آره اونا سر قول‌شان با شهدا مانده بودند …




موضوع مطلب : شهدا

جمعه 93 شهریور 14 :: 3:18 عصر




موضوع مطلب : شهدا

دوشنبه 93 خرداد 26 :: 11:23 عصر

پیام شهید

بخشی از وصیت نامه زیبای شهید محمد تقی پکوک  

...خدایا میدانی چه میکشیم، ما از مردن نمیهراسیم اما میترسیم بعد از ما ایمان سر ببرند. پس چه باید کرد؟ از یکسو باید ما بمانیم تا آینده بماند. ایکاش امروز شهید میشدیم و فردا زنده میشدیم تا شهید آینده شویم تا اینکه فردا شهید نشود.

 آری همه یاران رفتند بسوی مرگ در حالیکه نگران فردا بودند. من با امام عزیزمان خمینی میثاق بستهام و با او وفادارم. زیرا که او به اسلام و قرآن وفادار است و اگر چندین بار مرا بکشند و زنده کنند، دست از او نخواهم کشید. راه سعادت بخش حسینی را ادامه دهید و زینبوار زندگی کنید. (انشاا...). خدایا جندا... که با سوگند به ثارا... در سنگر روح ا... بر شکست عدوا... و استقرار حزب ا... زمینه ساز حکومت جهانی بقیه ا... است را حمایت کن.

 بدانید که به دو جای بدنم شلیک خواهد شد یکی به مغزم که به اسلام میاندیشد و دیگر بر قلبم که برای اسلام میتپد.




موضوع مطلب : شهدا

پنج شنبه 91 شهریور 30 :: 12:14 صبح
< 1 2 3

آمارگیر حرفه ای وبلاگ و سایت