سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خا نه دوست
گروه طراحی تم کده گروه طراحی تم کده گروه طراحی تم کده گروه طراحی تم کده گروه طراحی تم کده

مرد خانه

خیلی با محمدجواد شوخی می کرد. در حالی که می خندید به من گفت: «خانم! پسرم مرد شده، ببین هر کاری که من می کنم او هم به خوبی همون کار رو می کنه!»

بعد شروع کرد به قدم آهسته رفتن و رو به محمدجواد گفت: «حالا تو ...» محمدجواد هم شروع کرد، مثل پدر پاها را محکم به زمین می کوبید و پا جای پدر می گذاشت.

آخرین بار بود که اعزام می شد.

ذبیح می خواست به من بفهماند که از این به بعد مرد خانه محمدجواد است.




موضوع مطلب : دفاع مقدس

پنج شنبه 91 مهر 6 :: 9:30 عصر

پریدم جلوش. اول گفت: «سلام!» بعدش گفت: «مواظب خودت باش نیفتی!»

هنوز 10-15 قدم مانده بود بهش برسم که دستش را بالای سرش آورد و داد زد: «سلام!» و من پکر گفتم: «عیلک سلام!»

زودتر از او رسیدم تو چادر. گفتم: «این دفعه تا بیاد تو من زودتر بهش سلام میدم!»

هنوز تو فکر بودم که صداش از پشت چادر اومد: «سلام تو چادری؟»

خجالت زده گفتم: «آره!»

 

من رفتم قرارگاه نجف و شکری پور ماند تو جزیره مجنون.

نمی دانم چه بود که قهر شدیم و چند وقتی با هم صحبت نکردیم اما می دانم که یک برخورد اداری بود آن هم کوچک.

دلم هواشو کرده بود اما لج بازی می کردم.

شنیدم مجروح شده برگشتم همدان. شب رفتم منزل تا صبح برم ملاقاتش.

نماز صبح را خوانده بودم که زنگ خانه زده شد. با تعجب در را باز کردم. یک باره سرم گیج رفت. شکری پور عصایش را انداخت زمین و زیر بغل مرا گرفت. او را در آغوش کشیدم. تا آمدم حرفی بزنم باز هم از من پیشی گرفت و و گفت:

«حلالم کن!»




موضوع مطلب : دفاع مقدس

پنج شنبه 91 مهر 6 :: 9:13 عصر

"آخر پسرم تو که بلندی قدت، زورکی به اندازه یک تفنگ برنو می‌رسد، به خیالت جبهه رفتن بچه بازی است. ببینم اصلا زورت می‌رسد تا اگر لازم باشد، یک نارنجک جنگی را بیست، سی‌ متر پرتاب بکنی؟!" محمدحسین از حرف پدر سرش را انداخت پایین. اما هنوز ناامید نشده بود و این بار رو کرد به مادر و گفت: "مامان شما یک چیزی بگو. بچه‌های سیزده ساله توی خرمشهر، چطوری با تانک‌های دشمن جنگیدند. تازه من که یک سال هم از آنها بزرگتر هستم". مادر با نگرانی میان نظر شوهرش و درخواست پسرش مانده بود. به ناچار حد وسط را گرفت و پس از مکثی گفت: "چه بگویم مادر جان. این جوری که پیداست، این جنگ حالا حالاها ادامه دارد. می‌دانی تا بخواهند خرمشهر و قصر شیرین و شهرها و آبادی‌های دیگر را از دست دشمن پس بگیرند، چند سال طول می‌کشد. خب انشاالله بزرگتر که بشوی، تو هم به آرزویت می‌رسی و به سلامتی می‌روی جبهه و با پیروزی هم برمی‌گردی."

جواب منطقی مادر هم، محمدحسین را قانع نکرده بود و دنبال بهانة دیگری بود و نگاهی به برادر و خواهرهایش انداخت و گفت: "حالا خدا رحم کرده هفت تا بچه دارید. اصلا من هم که نباشم، زیاد معلوم نمی‌شود."

مادر استکان‌ها را برداشت و قبل از رفتن به آشپزخانه جواب داد: "مادر جان مگر ندیدی آن دفعه هم که با همکلاسی‌هایت بدون اجازه رفته بودی، بابات چطوری آمد جبهه و پیدایت کرد و برت گرداند به خانه. از من گفتن، باز هم که بروی، هر جوری شده می‌آید دنبالت. کاری ندارم. اما آن وقت پیش رفیقات برای خودت هم بد می‌شود." محمدحسین شب تا صبح هزار جور فکر به ذهنش آمد. اول صبح، وقتی مادر مشغول آماده کردن صبحانه بود، از فرصت استفاده کرد و در کمد را باز کرد. شناسنامة خودش را بیرون آورد و گذاشت توی کیف مدرسه‌اش. شب کنار سفرة شام به حال قهر دست به غذا نزد. مادر بشقاب شام را هل داد مقابلش و پرسید: "چی شده بازم. محمد هنوزم که پکری؟!". پدر زیر چشمی پسر را برانداز کرد و بعد لیوانی آب نوشید و گفت: "سلام بر حسین شهید. لعنت بر یزید." محمدحسین رنگ چهره‌اش به ناگاه تغییر کرد و بی‌درنگ نامه‌ای از جیب بیرون آورد و گذاشت جلوی پدرش. پدر لب‌هایش را پاک کرد و گفت: "چیه. نمره کم آوردی محمدحسین. نامه مدرسه است؟!". محمدحسین سر پایین انداخت و با شرم گفت: "شما اگر واقعا از ته دل گفته باشی سلام بر حسین، پس بفرمایید این نامه را امضاء کنید بابا جان". پدر نگاهی به پارچ آب انداخت و نگاهی به نامه با مهر پایگاه بسیج و پس از مکثی رو به محمدحسین که دل توی دلش نبود گفت: "پس تو هم شناسنامه‌ات را دستکاری کرده‌ای؟!". محمدحسین قلبش ریخت و سرش را پایین انداخت و به آرامی گفت: "با اجازة شما. به کمتر از شانزده ساله‌ها، اجازة جبهه رفتن را نمی‌دهند." پدر بعد از تأملی نگاهش را دوخت به چهرة مصمم و امیدوار محمدحسین. وقتی رضایت نامه را برداشت، قطره‌ای اشک از چشم‌هایش روی برگه افتاد. جوهر امضایش با اشک قاتی شد.

(پایگاه جامع عاشورا)




موضوع مطلب : دفاع مقدس

پنج شنبه 91 مهر 6 :: 9:11 عصر

خیلی زیباتر

هیچ وقت برای رفتن به جبهه مانعش نشدم، اما اخلاقم را می دانست که چقدر زود دلواپس می شوم. به همین دلیل بعد از هر عملیات به من زنگ می زد و خبر سلامتی اش را می داد.

چند روزی از عملیات گذشته بود و هیج خبری از او نداشتم. نگران بودم، می ترسیدم اتفاقی برایش افتاده باشد. خودم را دلداری می دادم که شاید مجروح شده و بستری است؛ اما انگار دلم نمی خواست قبول کنم.

دو روزی می شد که دوستانش به خانه سر می زدند و با پدرش صحبت می کردند. به خیال خودشان می خواستند مرا آماده کنند. کم کم شروع کردند، گفتند: حسن مجروح شده، عکسش را لازم داریم ...

با شنیدن حرف هایشان به یقین رسیدم که دیگر حسن را نمی بینم.

گفتم: «ما خودمان سال هاست که با همین حرف های راست و دروغ خانواده ها را آماده می کنیم تا خبر شهادت عزیزانشان را بدهیم، من سال هاست که آمادگی اش را دارم، اگر شهید شده راستش را بگویید.»

آن وقت بنده های خدا خبر شهادت حسن را به من دادند و گفتند: حسن را به معراج آورده اند.

همان روز به معراج رفتم؛ او را دیدم.

انگار خواب بود. خیلی زیباتر از زمان زنده بودنش.




موضوع مطلب : دفاع مقدس

پنج شنبه 91 مهر 6 :: 8:58 عصر

حاجی مهیاری از آن پیرمردهای با صفا و سر زنده گردان حبیب بن مظاهر لشکر حضرت رسول بود. لهجه اصفهانی اش چاشنی حرفهای بامزه اش بود و لازم نبود بدانی اهل کجاست. کافی بود به پست ناواردی بخورد و طرف از او بپرسد: «حاجی بچه کجایی؟» آن وقت با حاظر جوابی و تندی بگوید: «بچه خودتی فسقلی، با پنجاه شصت سال سنم موگویی بچه؟»

از عملیات برگشته بودیم و جای سالم در لباس هایمان نبود. یا ترکش آستینمان را جر داده بود یا موج انفجار لباسمان را پوکانده بود و یا بر اثر گیر کردن به سیم خاردار و موانع ایذایی دشمن جرواجر شده بود. سلیمانی فرمانده گردانمان از آن ناخن خشک های اسکاتلندی بود! هر چی بهش التماس کردیم تا به مسئول تدارکات بگوید تا لباس درست و حسابی بهمان بدهد، زیر بار نرفت.

- لباس هاتون که چیزی نیست. با یک کوک و سه بار سوزن زدن راست و ریس می شود!

آخر سر دست به دامان حاجی مهیاری شدیم که خودش هم وضعیتی مثل ما داشت. به سرکردگی او رفتیم سراغ فرمانده گردانمان. حاجی اول با شوخی و خنده حرفش را زد. اما وقتی به دل سلیمانی اثر نکرد عصبانی شد و گفت: «ببین، اگه تا پنج دقیقه دیگه به کل بچه ها شلوار، پیراهن ندی آبرو واسه ات نمی گذارم!» سلیمانی همچنان می خندید. حاجی سریع خودکار دست من داد و گفت: یالله پسر، آنی پشت پیراهن من بنویس: حاجی مهیاری از نیروهای گردان حبیب بن مظاهر به فرماندهی مختار سلیمانی.»

من هم نوشتم. یک هو حاجی شلوار زانو جر خورده اش را از پا کند و با یک شورت مامان دوز که تا زانویش بود، ایستاد. همه جا خوردند و بعد زدیم زیر خنده. حاجی گفت: «الان میرم تو لشکر می چرخم و به همه می گویم که من نیروی تو هستم و با همین وضعیت می خواهی مرا بفرستی مرخصی تا پیش سر و همسر آبروم برود و سکه یه پول بشم!» بعد محکم و با اراده راه افتاد. سلیمانی که رنگش پریده بود، افتاد به دست و پا و دوید دست حاجی را گرفت و گفت: «نرو! باشد. می گویم تا به شما لباس بدهند!» حاجی گفت: «نشد. باید به کل گردان لباس نو بدهی. والله می روم. بروم؟» سلیمانی تسلیم شد و ساعتی بعد همه ما نو و نوار شدیم، از تصدق سر حاجی مهیاری! 

*حاج علی اکبر ژاله مهیاری در زمستان سال 80 به رحمت خدا رفت و در نزدیکی پسر شهیدش علیرضا در بهشت زهرای تهران به خاک سپرده شد. او هفت سال در جبهه بود!

 

کتاب رفاقت به سبک تانک صفحه 43




موضوع مطلب : دفاع مقدس

پنج شنبه 91 مهر 6 :: 8:54 عصر

گاهی در جبهه های دفاع از حق در برابر باطل به تابلو نوشته ها، سنگرنوشته ها و لباس نوشته هایی برخورد می کردیم که در بردارنده نوعی طنز و شوخی بود. در این جا گوشه هایی از این تابلو نوشته ها را که بیانگر روحیه رزمندگان سرافراز اسلام در آن شرایط سخت است را با هم می خوانیم:

 

11-لبخندهای شما را خریداریم.

12- لطفا پس از رفع حاجت آب بریزید تا کاخ صدام تمیز باشد.

13- ورود برادر ترکش به منطقه ممنوع

14- لطفا وارد میدان مین نشوید.

15- مرگ بر هزاردام این که صدام است.

16- مزرعه نمونه سیب زمینی (تابلو ورودی میادین مین گذاری شده)

17- مشک آهنی (تانکر آب نوشته)

18- من خندانم قاه قاه قاه (این جمله با خط درشت پشت پیراهن شهید مهدی خندان جمعی گردان عمار لشکر 27 نوشته شده بود)

19- من مرد جنگم (الکی من خالی بندم)

20- مواظب باش ترکش کمپوت نخوری (تابلویی بود جلوی در تدارکات در منطقه)




موضوع مطلب : دفاع مقدس

پنج شنبه 91 مهر 6 :: 8:51 عصر

گاهی در جبهه های دفاع از حق در برابر باطل به تابلو نوشته ها، سنگرنوشته ها و لباس نوشته هایی برخورد می کردیم که در بردارنده نوعی طنز و شوخی بود. در این جا گوشه هایی از این تابلو نوشته ها را که بیانگر روحیه رزمندگان سرافراز اسلام در آن شرایط سخت است را با هم می خوانیم:

 

1- لبخند بزن دلاور. چرا اخم؟!!

2- لطفا سرزده وارد نشوید (همسنگران بی سنگر) (سنگر نوشته است و خطابش موشها و سایر حیوانات و حشرات موذی هستند که وقت و بی وقت در سنگر تردد می کردند.)

3- مادرم گفته ترکش نباید وارد شکمت شود لطفا اطاعت کنید.

4- مسافر بغداد (خمپاره نوشته شده قبل از شلیک)

5- معرفت آهنینت را حفظ کن و نیا داخل (کلاه و سربند نوشته)

6- ورود اکیدا ممنوع حتی شما برادر عزیز (در اوایل میادین مین می نوشتند و خالی از مطایبه نبود.)

7- ورود ترکش های خمپاره به بدن اینجانب اکیدا ممنوع

8-ورود گلوله های کوچکتر از آرپی چی به اینجا ممنوع (پشت کلاه کاسک نوشته بود)

9- ورود هر نوع ترکش خمی از 60،81،120 و کاتی به دست و پا و سر و گردن و شکم ممنوع می باشد.

10- مرگ بر صدام موجی 




موضوع مطلب : دفاع مقدس

پنج شنبه 91 مهر 6 :: 8:50 عصر



موضوع مطلب : دفاع مقدس

چهارشنبه 91 مهر 5 :: 12:56 صبح



موضوع مطلب : دفاع مقدس

چهارشنبه 91 مهر 5 :: 12:55 صبح



موضوع مطلب : دفاع مقدس

چهارشنبه 91 مهر 5 :: 12:53 صبح
< << 6 7 8 >

آمارگیر حرفه ای وبلاگ و سایت