سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خا نه دوست
گروه طراحی تم کده گروه طراحی تم کده گروه طراحی تم کده گروه طراحی تم کده گروه طراحی تم کده

با آن سیبیل چخماقی، خط ریش پت و پهن که تا گونه اش پایین آمده بود و چشم های میشی، زیر ابروان سیاه کمانی و لهجه غلیظ تهرانی اش می شد به راحتی او را از بقیه بچه ها تشخیص داد. تسبیح دانه درشت کهربایی رنگی داشت که دانه هایش را چرق چرق صدا می داد.

اوایل که سر از گردان مان درآورد همه ازش واهمه داشتند. هنوز چند سال از انقلاب نگذشته بود و ما داش مشدیهای قداره کش را به یاد داشتیم که چطور چند محله را به هم می زدند و نفس کش می طلبیدند و نفس داری پیدا نمی شد. اسمش «ولی» بود. عشق داشت که ما داش ولی صدایش بزنیم. خدایی اش لحظه ای از پا نمی شست. وقت و بی وقت چادر را جارو می زد، دور از چشم دیگران ظرف ها را می شست و صدای دیگران را در می آورد که نوبت ماست و شما چرا؟ یک تیربار خوش دست هم داشت که اسمش را گذاشته بود: بلبل داش ولی! اما تنها نقطه ضعفش که دادِ فرماندهان را در می آورد فقط و فقط پا مرغی نرفتنش بود. مانده بودیم که چرا از زیر این یکی کار در می رود. تو ورزش و دویدن و کوه پیمایی با تجهیزات از همه جلو می زد. مثل قرقی هوا را می شکافت و چون تندبادی می دوید. تو عملیات قبلی دست خالی با یک سر نیزه دخل ده، دوازده عراقی را درآورده بود و سالم و قبراق برگشته بود پیش ما. تیربارش را هم پس از اینکه یک عراقی گردن کلفت را از قیافه انداخته و اوراق کرده بود از چنگش درآورده و اسمش را با سرنیزه روی قنداق تیربار کنده بود. با یک قلب که از وسطش تیر پرداری رد شده بود و خون چکه چکه که شده بود: داش ولی!

آخر سر فرمانده گردان طاقت نیاورد و آن روز صبح که بعد از دویدن قرار بود پا مرغی برویم و طبق معمول داش ولی شانه خالی می کرد، گفت:«برادر ولی، شما که ماشاءالله بزنم به تخته از نظر پا و کمر که کم ندارید و همه را تو سرعت عقب می گذارید. پس چرا پامرغی نمی روید؟» داش ولی اول طفره رفت اما وقتی فرمانده اصرار کرد، آبخور سبیل پت و پهنش را به دندان گرفت و جویده جویده گفت: «راسیاتش واسه ما افت داره جناب!»

فرمانده با تعجب گفت: «یعنی چی؟»

- آخه نوکر قلب باصفاتم، واسه ما افت نداره که پامرغی بریم؟بگو پاخروسی برو، تا کربلاش هم می رم!

زدیم زیر خنده. تازه شصت مان خبردار شد که ماجرا از چه قرار است. فرمانده خنده خنده گفت: «پس لطفا پاخروسی بروید!» داش ولی قبراق و خندان نشست و گفت: «صفاتو عشق است!» و تخته گاز همه را پشت سر گذاشت.

 کتاب رفاقت به سبک تانک صفحه 27




موضوع مطلب : دفاع مقدس

جمعه 91 شهریور 31 :: 7:2 صبح

یک قناسه چی ایرانی که به زبان عربی مسلط بود اشک عراقی ها را درآورده بود. با سلاح دوربین دار مخصوصش چند ده متری خط عراقی ها کمین کرده بود و شده بود عذاب عراقی ها. چه می کرد؟
بار اول بلند شد و فریاد زد:« ماجد کیه؟» یکی از عراقی ها که اسمش ماجد بود سرش را از پس خاکریز آورد بالا و گفت: « منم!»
ترق!
ماجد کله پا شد و قل خورد آمد پای خاکریز و قبض جناب عزراییل را امضا کرد! دفعه بعد قناسه چی فریاد زد:« یاسر کجایی؟» و یاسر هم به دست بوسی مالک دوزخ شتافت!
چند بار این کار را کرد تا این که به رگ غیرت یکی از عراقی ها به نام جاسم برخورد. فکری کرد و بعد با خوشحالی بشکن زد و سلاح دوربین داری پیدا کرد و پرید رو خاکریز و فریاد زد:« حسین اسم کیه؟» و نشانه رفت. اما چند لحظه ای صبر کرد و خبری نشد. با دلخوری از خاکریز سرخورد پایین. یک هو صدایی از سوی قناسه چی ایرانی بلند شد:« کی با حسین کار داشت؟» جاسم با خوشحالی، هول و ولا کنان رفت بالای خاکریز و گفت:« من!»
ترق!
جاسم با یک خال هندی بین دو ابرو خودش را در آن دنیا دید!

 

 کتاب رفاقت به سبک تانک صفحه 84




موضوع مطلب : دفاع مقدس

جمعه 91 شهریور 31 :: 7:1 صبح

وقتی «دایی» با خدا عشق بازی می کرد

به گزارش مشرق «ابوالفضل اسدی» به سال 1344 در اراک متولد شد و در هفتم شهریورماه 1366 در منطقه شلمچه پنجه بر بام عرش زد و بر بام آسمان منزل گرفت. او را به نام «دایی ابوالفضل» میشناختند آن چه خواهید خواند برشی است از حیات طیبه آن شهید عزیز.

 زمان جنگ در هر مرخصی که به شهر میآمدیم، هر روز بعد از ظهر بچههای جبهه در میدان مرکزی شهر اراک جمع میشدیم. یک روز دمدمای غروب و اذان مغرب، دایی ابوالفضل به من گفت: بیا میخوام ببرمت یکجا کیف کنیم.

 من اول فکر کردم میخواهیم برویم نماز جماعت. دنبالش راه افتادم بدون اینکه معنی حرفش را بفهمم.

 به یک مغازة کبابی رفت و پنج شش سیخ کباب خرید. باز هم بدون اینکه حرفی بزنم دنبالش راه افتادم. به یکی از محلههای فقیرنشین شهر رفتیم در خانة محقری را زد. پیرمردی در را باز کرد. از احوالپرسی او مشخص بود که دایی ابوالفضل را میشناسد. با تعارف آن مرد وارد خانه که تمامش تشکیل شده بود از یک اتاق، شدیم.

 پیرزنی در گوشه اتاق، و دو بچه حدود هفت و نه ساله عقبافتاده ذهنی هم در کناری بودند که با دیدن دایی به شور و شعف آمدند. بعد از اینکه کلی با آن بچهها بازی کرد، دایی با دست خودش لقمه از نان و کباب درست میکرد و در دهان آن بچهها میگذاشت و هی با کلمات شوخ آنها را میخنداند. خلاصه، غذا دادن به بچهها تمام شد و دایی از مادر بچهها خواست لباس تمیز بدهد تا لباس بچهها را عوض کند. بعد از عوض کردن، لباسهای چرک را شست و بعد از آن با دادن مبلغی پول از اندک حقوقی که بابت جبهه بود(یعنی همان دو هزار تومان در ماه که همان روزگار هم از نصف حقوق یک کارگر که در شهر خود روزی هشت ساعت کار میکرد هم کمتر بود) به آن خانواده داد و از آن محل خارج شدیم در تمام مدت که ما در آن مکان حضور داشتیم از زبان آن پیرمرد و پیرزن که انگار از غم و غصه دو فرزند عقبماندهشان به پیری زودرس مبتلا شده بودند به جز دعا در حق ایشان چیزی نشنیدم. 

 بعد از خروج از آن جا گفتم دایی چهکار کردى؟ گفت: به این میگن عشقبازی با خدا.




موضوع مطلب : دفاع مقدس

پنج شنبه 91 شهریور 30 :: 12:19 صبح

شهیدی که بی سر به دیدار مادر رفت

روایت خاطراتی از سالهای دفاع مقدس بخصوص لحظاتی که یک مادر با فرزندش وداع میکند، از جمله لحظات داغدار تاریخ ایران اسلامی است. خاطره ذیل، مربوط به لحظهای است که پیکر شهید مصطفی عربی نوده را برای مادرش میآورند:

 مصطفی را به هنرستان بردم که ثبت نام کنم. آنجا مرکزی بود، مثل یک دارالتدریس، شبانه روزی. به مدیرش گفتم: آقای مدیر! باید هفتهای یک بار مصطفی به خانه بیاید، چون به من خیلی وابستگی دارد.

 مدیر گفت: ما نمیتوانیم این کار را بکنیم، مصطفی باید عادت کند. یاد بگیرد بزرگ که شد، مرد که شد، تنهایی و سختی و مشقت او را از پا درنیاورد.

 گفتم: آقای مدیر! یکی از دوستان مصطفی به من گفت که مصطفی شبها یواشکی و مخفی گریه میکند. گریهاش برای این بود که دلش برایم تنگ میشد.

 اما نمیدانم چرا حالا دیگه دلش برای من تنگ نمیشود، یادم نمیکند، به خوابم نمیآید. همیشه موقع خوابیدن سرش را روی زانوی من میگذاشت و من هم موهای او را دست میکشیدم و او آرام میگرفت. اما موقعی که بالای سرش رسیدم نه صورت داشت که ببوسم، نه سر داشت که دست به موهایش بکشم.

 صبح بود که در زدند، رفتم در را باز کنم، به دلم افتاد که از طرف مصطفی هستند. در را که باز کردم، پاهایم لرزید.

 گفتند: مصطفی زخمی شده، دو نفر با لباس سبز پاسداری بودند. سوارم کردند، گفتم اگر مصطفی شهید شده بگویید، من طاقتش را دارم، ولی انکار کردند. ماشین که به طرف امامزاده عبدا... پیچید، یک مرتبه دلم برای مصطفی تنگ شد. دلم هوری ریخت، ته دلم خالی شد. یاد زینب کربلا افتادم. وقتی به داخل امامزاده رسیدیم، وارد مزار شهدا که شدیم، پشت سر آمبولانس، دیدم دو تا خواهرش، خواهرهای مصطفی از حال رفتهاند، اما من طاقت داشتم.  

 آقای مرده شور گفت: تا شما بیرون نروید من او را نمیشویم، داخل یک پلاستیک پیچیده بودنش. گفتم: بروید کنار. چادرم را انداختم. گفتم: من خودم پسرم را میشویم، طاقتش را هم دارم. مگر زینب طاقت نداشت؟ من مگر زینب نیستم؟! من هم زینب هستم، من پسرم را میشویم، بروید کنار. همه رفتند. من ایستادم اما بدنم میلرزید. گفتم: هیچ کسی حق ندارد به پسر من دست بزند. دستهایم را بالا بردم، گفتم: خدایا‍‍    ! همانطور که به حضرت زینب(س) قدرت دادی، به من هم قدرت بده. وقتی پلاستیک را کنار زدم دیدم مصطفی سر ندارد، دست در بدن ندارد، پاهایش نیست. دیگر چیزی نفهمیدم.

 نویسنده: غلامعلی نسائی




موضوع مطلب : دفاع مقدس

پنج شنبه 91 شهریور 30 :: 12:18 صبح

لبخند جبهه

چهار کلمه، چهار شخص

 بچهها طبق آداب جبهه، روی چهار تکه کاغذ، کلمات اسیر، مجروح، شهید، سالم را نوشته، هر کس یکی را برمیداشت. فرد «سالم» میگفت: بله، اگر قرار باشد ما هم شهید شویم، چه کسی از کیان اسلامی محافظت کند؟ معلوم است ما برای خدا مهم هستیم، شاید هم باید در خلیج فارس، آمریکا را سرجایش بنشانیم.

 شخصی که کلمه ی «اسیر» به او افتاده بود مرتب میگفت که: من چاه کن بودم، نمیدونستم اونا که کندم سنگره و بعثیهای مظلوم و بی گناه را در آن جا میزنند.

 شخصی که قرار بود زخمی باشد در حالی که با دست روی پایش میزد، میگفت: غیر ممکن است، ننه ام قبول نمیکنه! میگوید بچه ام را صحیح و سالم تحویل دادم، همان طور هم تحویل میگیرم.

 نفر آخر که کلمه ی «شهادت» را برداشته بود، سرش را روی دیوار گذاشته و گریه میکرد و میگفت: چه قدر بابام گفت نرو، نرو، من گوش نکردم، حالا اگر شهید بشوم، بابام من را میکشد.

 منبع: مجله جاودانهها، ص 7، ش 12




موضوع مطلب : دفاع مقدس

پنج شنبه 91 شهریور 30 :: 12:16 صبح
< << 6 7 8

آمارگیر حرفه ای وبلاگ و سایت