سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خا نه دوست
گروه طراحی تم کده گروه طراحی تم کده گروه طراحی تم کده گروه طراحی تم کده گروه طراحی تم کده

قدر برادر:

روز عملیات والفجر سه [7/5/62- منطقه مهران]، نزدیکیهاى ظهر بود و هوا فوق العاده گرم. آن موقع من مسئول تعاون “تیپ امام جواد (ع) لشکر پنج نصر” بودم. کارمان جمع و جور کردن مجروحین و شهدا در خط بود و نقل و انتقال آنها به عقب. آن روز دیدم دو نفر پیکر شهیدى را روى دوش گرفته اند و دارند مى آورند. رفتم جلو و گفتم: اجازه بدهید من ببرم. شما خسته شده اید. خیلى هم خونى هستید، بروید لباسهایتان را عوض کنید. یکى از آن دو گفت: نمى توانیم. گفتم چرا. گفت: “این برادرم است، مى خواهم خودم جنازه اش را بیاورم عقب.” هنوز عملیات ادامه داشت. جنازه را آوردند و گذاشتند نزدیک ماشین و بلافاصله برگشتند. بى اختیار ظهر عاشورا در نظرم مجسم شد.

آب آب آب

در منطقه گزیل- “پاوه، اورامانات” در “گروهان فجر، گردان احزاب” از “تیپ 313 نبى اکرم (ص)” عملیات [؟] کردیم. از همان شروع عملیات و حرکت به طرف “ارتفاع گزیل” تا بالاى قله و فتح آن، اکثر بچه هاى گردان آب نداشتند، جز تعداد معدودى از جمله فرمانده گروهان، برادر “نوذر امیرى” که عصر فرداى آن روز با قمقمه آبش به داد دوستان رسید. خودش یک ریگ در دهان گذاشته بود تا تشنگى بر او غلبه نکند. از برادران مى خواست که آنها هم این کار را انجام دهند. من وقتى به رودخانه “آب سیروان” که از کنار ارتفاع مى گذشت فکر مى کردم، دیوانه مى شدم. اما با یاد لب تشنگان کربلا خود را دلدارى مى دادم. تعدادى از بچه ها را تشنگى از پا درآورد. شهید “حسین قلاوند” دوست پاسدار وظیفه ما بود که وقتى خواست لبش را با نم آب قمقمه یکى از برادران مرطوب کند، با تیر مستقیم مزدوران به شهادت رسید. حال آنکه هیچ وقت بچه هاى ما دشمن را موقع آب خوردن نمى زدند.

به حق علی ماء

در عملیات والفجر ده [23/12/66- حلبچه] بعد از فتح “حلبچه” روى یکى از قله هاى مرتفع موضع گرفته بودیم. هیچى نداشتیم. براى غذا از سنگر آمدم بیرون. دو تا پرتقال پیدا کردم. موقع بازگشت آه و ناله کسى را که کمک مى خواست شنیدم. به آنجا رفتم. یک سرباز عراقى بود، با دست تیر خورده. کنارش رفتم. التماس مى کرد: “به حق محمد و آل محمد، ماء. به حق على، ماء. الموت لصدام. ماء.” آب زیادى نداشتم و از طرفى خودم هم تشنه بودم. از دادن آب منصرف شدم. حرکت که کردم به گریه افتاد. نتوانستم بروم. قمقمه ام را که شاید یک استکان آب داشت به او دادم، تا قطره آخر خورد. حتى چند لحظه قمقمه را سر و ته روى لبانش نگه داشت. متأثر شدم. پرتقالها را با سر نیزه بریدم و آبش را در دهان او چکاندم. لبخند مى زد. نمى دانم براى چه فتوکپى شناسنامه اش را به من داد. بعد دو نفر امدادگر و حمل مجروح را که مى آمدند، صدا زدم و او را بردند.

(از پایگاه جامع عاشورا)




موضوع مطلب : دفاع مقدس

شنبه 91 مهر 1 :: 8:29 عصر

برادر کوچکش مجروح شد. در رشت بستری اش کردند.

موقع ملاقات با آن همه درد گفت: «احمد! برات یه دختر پیدا کردم.» رفتند خانه شان حرف زدند.

قرار گذاشتند جمعه ی بعد آنها بیایند اصفهان، خطبه ی عقد را بخوانند. همه منتظر بودند. احمد گفت: «نمی آیند. یعنی من گفتم نیایند.»

تعجب کردیم؛ پرسیدیم: چرا؟

گفت: «آخر تماس گرفتند شرط عقد گذاشتند؛ نرفتن من به جبهه.»

 

«بسم رب الشهداء و الصالحین

وصیت نامه و یا بهتر بگویم؛ کارت عروسی.

عزیزان! در خانه ی خیلی ها برای پیدا کردن همسر آینده تان رفته اید، اما خود آن خانه را پیدا کردم. ابدی، نورانی، دارای صاحبی بخشنده و مهربان. مهریه اش البته پرارزش است. اما در برابر او ارزشی ندارد. عروس من شهادت است.»

شهید که شد، متن وصیت نامه اش را برای همه فرستادند تا همه در مراسم عروسی شرکت کنند.

مراسم باشکوهی بود.




موضوع مطلب : دفاع مقدس

شنبه 91 مهر 1 :: 8:26 عصر

شب های سرد و گرمای شهادت

 

 

 

شب های سرد و گرمای شهادت

 

کردستان بودیم، منطقه عملیاتی کربلای 10، زمین از برف سفید پوش شده بود و هوا سرد.

داخل چادر زندگی می کردیم و چادر ها برای در امان ماندن از دید دشمن (کوموله و دمکرات، عراقی ها، مزدوران محلی) در شکاف و دامنه های ارتفاعات زده شده بود، روی چادر ها چند لایه پلاستیک کشیده بودیم تا هم از گزند سرما در امان باشیم و هم آب باران و برف به داخل چادر نفوذ نکند، کف چادر هم چند لایه پلاسیتک کشیده بودیم تا هم پایمان یخ نزند و هم آب باران از زیر آن عبور کند، بعضی شب ها به خوبی عبور آب را زیر پا هامون احساس می کردیم. کار به جایی رسید که شیب داخل چادر رو به سمت وسط چادر درست کردیم طوری که یه جوی کوچک از وسط چادر می گذشت، چراغ والر رو روشن می کردیم و کنار جوی داخل چادر می نشستیم و دلمون رو روانه زاینده رود اصفهان می کردیم.

کیسه های خواب رو کسی جمع نمی کرد، هر کی از نگهبانی که برمی گشت مستقیم می رفت داخل کیسه خواب تا کمی گرم بشه. نگهبانی، یعنی سردی کشیدن؛ با دلهره از نشستن یک تیر توی پیشانی ، یک ساعت بدون حرکت یک جا نشستن و به ارتفاعات اطراف خیره شدن.

گاهی اسلحه اونقدر یخ می کرد که وقتی از نگهبانی بر می گشتیم می گذاشتیم کنار چراغ والر تا یخ هاش آب بشه. بیشتر بچه ها سرما خورده بودند، اما تحمل بچه ها فرق می کرد.

غروب که می شده به دلهرة عجیبی دچار می شدیم، شدت سرما زیادتر می شد و تعداد سنگر های نگهبانی زیادتر می شد و ساعات نگهبانی بیشتر.

بیماری بچه ها، سرمای شدید، رعایت سکوت در شب، دید کم، حساس بودن (اغلب مزدوران محلی با توجه به شناخت و مانوس بودن با شرایط آب و هوا این ایام به ما حمله می کردند).

چند شب پشت سر هم اتفاق افتاد که برای نگهبانی بیدارمون نکردن، فکر کردیم حتما پاسبخش ها خوابشون برده، صداشو در نیاوردیم که زیرآب کسی نخوره و ما توی کیسه خواب های گرم، راحت می خوابیدیم.

اما کم کم برای همه سئوال شد. سه تا پاسبخش داشتیم هرچی سئوال کردیم یه جوری ما رو می پیچوندن و جواب درستی نمی دادند.

یکی از بچه ها حالش خیلی بد شد، بدجور سرما خورد، خیلی به حالش غبطه می خوردیم که ای کاش جای اون بودیم و چند شب از نگهبانی معاف می شدیم و...!

یکی از پاسبخش ها وقتی حرف های ما رو شنید دیگه طاقت نیاورد گفت بچه ها برای شفای حسن دعا کنید، بعد زد زیر گریه گفت: به خدا، هر وقت حسن علائم بیماری رو در چهره یکی از شما می دید، ما رو قسم می داد که شما رو بیدار نکنیم .او به جای شما نگهبانی می داد و ما رو قسم داده به شما نگیم.

آن شب از خودمون خجالت کشیدیم، ما کجا و حسن کجا؟!

امروز یه چیزی میگم و یه چیزی شما می شنوید. نگهبانی پشت سرهم اون هم توی اون هوا و توی اون موقعیت کار همه نبود، کار حسن بود که امروز او پیش ما نیست، کار غواص شهید حسن منصوری بود که در عملیات کربلای چهار آسمون شهادت را گرم کرد.

بخش فرهنگ پایداری تبیان




موضوع مطلب : دفاع مقدس

شنبه 91 مهر 1 :: 8:11 عصر

 خاطره ای از شهید غلامی:

جنگ تمام شده بود و بسیاری از شهدا جا مانده بودند . دلمان پیش آنها بود . باید می رفتیم و بر می گرداندیمشان ؛ اما منطقه حساس بود و موافقت نمی کردند . بالاخره یک فرصت ده روزه گرفتیم . گذشته از دوری راه ، دور و برمان پر از میدانهای گسترده مین بود . چند روزی کارمان جستجو ، سوختن زیر آفتاب و دست خالی برگشتن بود . فرصت ما روز نیمه شعبان به پایان می رسید . بعضی بچه ها پیشنهاد کردند کار را تعطیل کنیم و روز عید ، به خودمان برسیم . اما شهید غلامی گفت : (( نه ، تازه امروز ، روز کار است و باید عیدی خود را امروز از آقا بگیریم .)) همه به این امید حرکت کردیم ، ناامیدتر شدیم . آفتاب داشت غروب می کرد که صدای ناله و توسل شهید غلامی بلند شد : « آقا جون دیگه خجالت می کشیم تو روی مادرای شهدا نگاه کنیم ... » باید وداع می کردیم و بر می گشتیم . بغض توی گلوی بچه ها ترکید و به گریه افتادند .

چند لحظه بعد ، فریاد شهید غلامی که رفته بود شاخه شقایقی را برای معراج شهدا از ریشه بیرون بیاورد ، میخکوبمان کرد . به سویش دویدیم ... شقایق درست روی جمجمه شهیدی سبز شده بود !

چه حالی می شدی در این غروب نیمه شعبان ، اگر می دانستی نام این شهید ، « مهدی منتظر القائم » است...




موضوع مطلب : دفاع مقدس

شنبه 91 مهر 1 :: 8:8 عصر

مـی خـواسـتم رفــیـق تو باشم ولی نشد
انــگــشــتــر عــقـــیــق تو باشم ولی نشد


دریـــای بــی کـــرانـــه ـی مـــوّاج بــودی و
مـی خـواسـتـم غـریــق تو باشم ولی نشد


می خواستم در این تب رندانه، طبق عشق
مــســتــانـه زیــر تــیـــغ تو باشم ولی نشد


تــو پـــیــر مــاه روی خـــرابــات بــاشــی و
مــن ســالــک طــریـــق تو باشم ولی نشد


مـشکل تـرین مـعادله ـی عـشق باشی و
مــن پــاســخ دقـــیـــق تو باشم ولی نشد


آقـای حـاج هــمّــتِ مــعـروفِ جـبـهـه ها !
می خـواسـتـم رفــیـق تو باشم ولی نشد


محمد عابدینی ازوبلاک سیب خیال
1391/6/31




موضوع مطلب : دفاع مقدس

شنبه 91 مهر 1 :: 7:25 عصر

خاطراتی از شهید مهدی باکری
کسی وارد قرارگاه نشود !

در عملیات والفجر یک ، دستور داده بود که هیچ کس وارد قرارگاه نشود.
دژبان قرارگاه که خود ، یک بسیجی بود بنا به همین دستور، خود آقا مهدی را چون نمی شناخت راه نداده و برگردانده بود .
آقامهدی ، از این عمل او خوشش آمد و تشویقش کرد .

او یک بسیجی بود
خودش را همیشه یک بسیجی قلمداد می کرد . واقعاً هم بسیجی بود .
حقوق بسیجی می گرفت و معتقد بود و حتی می ترسید که مبادا در تعریف کردن و گفتن این مراتب ، غروری آنی تمام اجرهای ایشان را از بین ببرد .
حتی نزدیک ترین افراد لشگر هم نمی دانستند او یک مهندس است . همیشه خودش را به کم کاری و تقصیر، سرزنش می کرد.
 




موضوع مطلب : دفاع مقدس

جمعه 91 شهریور 31 :: 4:2 عصر

                                                                         خاطره ای از شهید مهدی باکری 
                                                              یک دست لباس بسیجی

آدم ، در همان برخورد اول ، مجذوب چهرة معصومش می شد .
موجی در چشمان نافذش بود که هر کس را اسیر می کرد . با وجود اندوه دائمش ، خندان و بشاش بود .
همیشه آماده به خدمت و پرتوان بود ؛ هر چند چشمانش حکایت از بی خوابی های طولانی داشت . او یک فرمانده عارف و عامل بود .
کهنه ترین لباس بسیجی را به تن می کرد و هر  وقت که مورد اعتراض قرار می گرفت ، تا یک دست لباس نو از انبار بردارد، می گفت :
تا وقتی که قابل استفاده است ، می پوشم از من بهتر، بسیج ی ها هستند چند روزی بود که از صبح زود تا ظهر پشت خاکریز می رفت و محور عملیاتی لشگر را تنظیم می کرد و روی منطقه تا جایی که برایش امکان داشت ، کار را بررسی می کرد . هوای گرم جنوب ؛ آن هم در فصل تابستان ، امان هر کسی را می برید .
یکی از همین روزها نزدیک ظهر بود که آقا مهدی از خاکریز به طرف سنگر بچه ها آمد و با آب داغ تانکر ، گرد و خاک راه را از صورت پاک کرد و سر و صورتش را آبی زد و وضو گرفت و به داخل سنگر رفت .
آقا رحیم که در حال تنظیم گزارش برای ارایه درجلسه بود ، با آمدن آقای باکری سر پا ایستاد و دیده بوسی کردند . در همین حین آقا رحیم متوجه لب های خشک آقا مهدی شد که حکایت از تشنگی فوق العادة او داشت .
رحیم به سراغ یخچال رفت و یک کمپوت گیلاس بیرون آورد ، در آن را باز کرد و به آقا مهدی داد . آقا مهدی خنکای قوطی را که حس کرد، گفت: امروز به بچه ها کمپوت داده اند؟
آقا رحیم گفت : نه آقا مهدی ! کمپوت ، جزء جیرة امروزشان نبوده . باکری ، کمپوت را پس زد و گفت : پس چرا، این کمپوت را برای من باز کردی ؟ رحیم گفت :
چون شما حسابی خسته بودید وگرما زده می شدید . چند تا کمپوت اضافه بود ، کی از شما بهتر؟ آقا مهدی با دلخوری جواب داد :
از من بهتر؟ از من بهتر ، بچه های بسیجی هستند که بی هیچ چشم داشتی می جنگند و جان می دهند .
رحیم گفت : آقا مهدی ! حالا دیگر باز کرده ام . این قدر سخت نگیر ، بخور. آقا مهدی گفت :
خودت بخور رحیم جان ! خودت بخور تا در آن دنیا هم خودت جوابش را بدهی .



موضوع مطلب : دفاع مقدس

جمعه 91 شهریور 31 :: 3:55 عصر

اى شهر نام‏آور

گرچه کارون باشد از ما تشنه‏تر بر آب عشق

همچو خرمشهر جارى آب دارد تاب عشق

جاودان خرم بمان، اى شهر نام‏آور که رفت

بر فلک آوازه‏ى زخم تو، از مضراب عشق

در پى آزادى‏ات، یاران شتابان آمدند

همچو پیکانى که پر مى‏گیرد از پرتاب عشق

دشمن از پاى او فتاد از پایمردى‏هاى دوست

نیست هر کس را به میدان خطر پایاب عشق

این دلاور عاشقان پاکباز و پایدار

از شهید کربلا آموختند ، آداب عشق

در هواى شاهدان شهر خونین تا به حشر

مى‏رود از چشم بهمنشیر و کارون آب عشق

بادتان از ما سلام ، اى ساکنان شهر خون

بادتان بادا سلام، اى خفتگان خواب عشق!

اى شهیدانى که خرمشهر، خرم از شماست

هر که از بابى بهشتى شد، شما از باب عشق

عشق جان افروزتان ، گویاى عرفان شماست

عاشقان را نیست غیر از معرفت اسباب عشق

گوییا مرغ «چمن» هم از شما آموخت کار

تا در اندازد به گلشن نغمه‏هاى ناب عشق

ازسایت (پایگاه جامع عاشورا)




موضوع مطلب : دفاع مقدس

جمعه 91 شهریور 31 :: 3:53 عصر

نمی دانم چه شد که کشکی کشکی آر پی جی زن و تیر بارچی دسته مان حرفشان شد و کم کم شروع کردند به تند حرف زدن و «من آنم که رستم بود پهلوان» کردن. اول کار جدی نگرفتیمشان. اما کمی که گذشت و دیدیم که نه بابا قضیه جدی است و الان است که دل و جگر همدیگر را به سیخ بکشند، با یک اشاره از مسئول دسته، افتادیم به کار.

اول من نشستم پیش آر پی جی زن که ترش کرده بود و موقع حرف زدن قطرات بزاقش بیرون می پرید. یک کلاهخود دادم دست تیربارچی و گفتم: «بگذار سرت خیس نشوی. هوا سرده می چایی!» تیربارچی کلاهخود را سرش گذاشتو حرفش را ادامه داد. رو کردم به آر پی جی زن و خیلی جدی گفتم: «خوبه. خوب داری پیش می روی. اما مواظب باش نخندی. بارک الله.» کم کم بچه های دیگر مثل دو تیم دور و بر آن دو نشستند و شروع کردن به تیکه بار کردن!

-  آره خوبه فحش بده. زود باش. بگو مرگ بر آمریکا!

-  نه اینطوری دستت را تکان نده. نکنه می خواهی انگشتر عقیق ات را به رخ ما بکشی؟!

-  آره. بگو تو موری ما سلیمان خاطر. بزن تو بر جکش.

آن دو هی دستپاچه می شدند و گاهی وقت ها با ما تشر می زدند. کمک آر پی جی زن جلو پرید و موشک انداز را داد دست آر پی جی زن و گفت: «سرش را گرم کن، گراش را بگیر تا موشک را آماده کنم!» و مشغول بستن لوله خرج به ته موشک شد. کمک تیربارچی هم بهش برخورد و پرید تیربار را آورد و داد دست تیربار چی و گفت: الان برات نوار آماده می کنم. قلق گیری اسلحه را بکن که آمدم!» و شروع کرد به فشنگ فرو کردن تو نوار فلزی. آن قدر کولی بازی درآوردیم که یک هو آن دو دعوایشان یادشان رفت و زدند زیر خنده. ما اول کمی قیافه گرفتیم و بعد گفتیم: «به. ما را باش که فکر می کردیم الانه شاهد یک دعوای مشتی می شویم. بروید بابا! از شماها دعوا کن در نمی آد!»

 کتاب رفاقت به سبک تانک صفحه 34




موضوع مطلب : دفاع مقدس

جمعه 91 شهریور 31 :: 7:7 صبح

اوایل جنگ بود و ما با چنگ و دندان و با دست خالی با دشمن تا بن دندان مسلح می جنگیدیم. بین ما یکی بود که انگار دو دقیقه است از انبار ذغال بیرون آمده بود! اسمش عزیز بود. شب ها می شد مرد نامرئی! چون همرنگ شب می شد و فقط دندان سفیدش پیدا می شد. زد و عزیز ترکش به پایش خورد و مجروح شد و فرستادنش به عقب.

وقتی خرمشهر سقوط کرد، چقدر گریه کردیم و افسوس خوردیم. اما بعد هم قسم شدیم تا دوباره خرمشهر را به ایران باز گردانیم. یک هو یاد عزیز افتادیم. قصد کردیم به عیادتش برویم. با هزار مصیبت آدرسش را در بیمارستانی پیدا کردیم و چند کمپوت گرفتیم و رفتیم به سراغش. پرستار گفت که در اتاق 110است. اما در اتاق 110 سه مجروح بستری بودند. دوتایشان غریبه بودند و سومی سر تا پایش پانسمان شده بود و فقط چشمانش پیدا بود. دوستم گفت:«اینجا که نیست، برویم شاید اتاق بغلی باشد!» یک هو مجروح باند پیچی شده شروع کرد به ول ول خوردن و سر و صدا کردن. گفتم:«بچه ها این چرا این طوری می کنه؟ نکنه موجیه؟» یکی از بچه ها با دلسوزی گفت:«بنده ی خدا حتما زیر تانک مانده که این قدر درب و داغون شده!» پرستار از راه رسید و گفت: «عزیز را دیدید؟» همگی گفتیم :« نه کجاست؟» پرستار به مجروح باندپیچی شده اشاره کرد و گفت:«مگر دنبال ایشان نمی گردید؟» همگی با هم گفتیم :«چی؟این عزیزه!؟»

رفتیم سر تخت. عزیز بدبخت به یک پایش وزنه آویزان بود و دو دست و سر و کله و بدنش زیر تنزیب های سفید گم شده بود. با صدای گرفته و غصه دار گفت:«خاک تو سرتان. حالا مرا نمی شناسی؟» یه هو همه زدیم زیر خنده. گفتم:« تو چرا اینطور شدی؟ یک ترکش به پا خوردن که اینقدر دستک دنبک نمی خواهد!» عزیز سر تکان داد و گفت :« ترکش خوردن پیش کش. بعدش چنان بلایی سرم امد که ترکش خوردن پیش آن ناز کشیدن است!» بچه ها خندیدند. آنقدر به عزیز اصرار کریم تا ماجرای بعد از مجرویتش را تعریف کند.

_ وقتی ترکش به پام خورد مرا بردن عقب و تو یک سنگر کمی پانسمانم کردند و رفتند بیرون تا آمبولانس خبر کنند. تو همین گیر و دار یه سرباز موجی را آوردند انداختن تو سنگر. سرباز چند دقیقه ای با چشمان خون گرفته برّ و برّ مرا نگاه کرد. راستش من هم حسابی ترسیده بودم و ماست هایم را کیسه کرده بودم. سرباز یه هو بلند شد و نعره ای زد:« عراقی پست می کشمت!» چشمتان روز بد نبینه، حمله کرد بهم و تا جان داشتم کتکم زد. به خدا جوری کتکم زد که تا عمر دارم فراموش نمی کنم. حالا من هر چه نعره می زدم و کمک می خواستم کسی نمی آمد. سربازه آنقدر زد تا خودش خسته شد و افتاد گوشه ای و از حال رفت. من فقط گریه می کردم و از خدا می خواستم که به من رحم کند و او را هر چه زودتر شفا دهد. بس که خندیده بودیم داشتیم از حال می رفتیم. دو مجروح دیگر هم روی تخت هایشان دست و پا می زدند و کر کر می کردند.

عزیز ناله کنان گفت:« کوفت و زهر مار هر هر کنان؟ خنده داره. تازه بعدش را بگویم. یه ساعت بعد به جای آمبولانس یه وانت آوردند و من و سرباز موجی را انداختند عقبش و تا رسیدن به اهواز یه گله گوسفند نذر کردم دوباره قاطی نکند. تا رسیدیم به بیمارستان اهواز دوباره حال سرباز خراب شد. مردم گوش تا گوش دم بیمارستان ایستاده بودند و شعار می دادند و صلوات می فرستادند. سرباز موجی نعره زد و گفت:« مردم این یک مزدور عراقی است. دوستان مرا کشته!» و باز افتاد به جانم. این دفعه چند تا قل چماق دیگر هم آمدند کمکش و دیگر جان سالم در بدنم نبود یه لحظه گریه کنان فریاد زدم:« بابا من ایرانیم، رحم کنید.» یه پیر مرد با لحجه عربی گفت:« آی بی پدر، ایرانی ام بلدی؟ جوانها این منافق را بیشتر بزنید!» دیگر لشم را نجات دادند و اینجا آوردند. حالا هم که حال و روز من را می بینید.» پرستار آمد تو و با اخم و تخم گفت: « چه خبره؟ آمده اید عیادت یا هرهر کردن. ملاقات تمامه. برید بیرون!» خواستیم با عزیز خداحافظی کنیم که ناگهان یه نفر با لباس بیمارستان پرید تو و نعره زد:« عراقی مزدور، می کشمت!» عزیز ضجّه زد:« یا امام حسین. بچه ها خودشه. جان مادرتان مرا از اینجا نجات دهید!»

 

 کتاب رفاقت به سبک تانک صفحه 21




موضوع مطلب : دفاع مقدس

جمعه 91 شهریور 31 :: 7:4 صبح
< << 6 7 8 >

آمارگیر حرفه ای وبلاگ و سایت