خا نه دوست آخرین مطالب
کرگدن (گفت و شنود((کیهان-87-1-28)) گفت: برخی از رسانه های گفتم: حیوونکی دیوانه بود حالا گفت: روزنامه صهیونیستی هاآرتص گفتم: دیگه چی؟! گفت: همین روزنامه اسرائیلی گفتم: آدم تازه به دوران رسیده موضوع مطلب : دو مخترع جوان مهابادی برای به گزارش ایرانا این دو مخترع موضوع مطلب : 3 دانش آموز مازندرانی در مسابقات بین المللی نقاشی هفته جهانی عبدالوحید فیاضی رئیس سازمان وی افزود: در گروه سنی 18-16 افتخارآفرین تجلیل خواهد شد موضوع مطلب : الیگودرز - خبرنگار کیهان: دانشجوی دانشگاه آزاد الیگودرز مهدی صوفی دانشجوی رشته مهندسی شایان ذکر است در سال گذشته موضوع مطلب : بنابر اعلام فدراسیون بین حسین رضازاده، قهرمان دو دوره نشریه فدراسیون بین المللی بنابر این گزارش «نعیم سلیمان حسین رضازاده هم چهار بار به بلاگوی بلاگوف از بلغارستان، موضوع مطلب : در مکتب امام اهمیت سفرهای غیررسمی مسئولین و دیدار با مردم اگر بخواهیم انقلاب را صادر کنیم باید کاری کنیم که مردم خودشان حکومت را تنها در سفرهای غیررسمی است که درست می توانید با مردم عادی کوچه و بازار موضوع مطلب : از نوشته شهید «مجید ابوطالب» خدایا کمکم کن که در این معرکه ثابت قدم باشم خدایا! کمکم کن تا در این معرکه نبرد، محکم و پولادین در مقابل دشمنانت حال سخنی با شما همسنگران مدرسه دارم که در انجام وظیفه خود کوشا باشید و بسیج مسجد صاحب الزمان(عج) افسریه موضوع مطلب :
احتمالا زمستان 68 بود که در تالار اندیشه فیلمی را نمایش دادند که اجازه اکران از وزارت ارشاد نگرفته بود. سالن پر بود از هنرمندان،فیلم سازان،نویسندگان و... در جایی از فیلم آگاهانه یا ناآگاهانه داشت به حضرت زهرا(سلام الله علیها)بی ادبی می شد.من این را فهمیدم،لابد دیگران هم همینطور،ولی همه لال شدیم و دم بر نیاوردیم. با جهان بینی روشنفکری خودمان قضیه را حل کردیم:«طرف هنرمند بزرگی است و حتما منظوری دارد و انتقادی است بر فرهنگ مردم.» اما یک نفر نتوانست ساکت بنشیند،داد زد:«خدا لعنت کند،چرا داری توهین می کنی؟» همه سرها به سویش برگشت.آقایی بود چهل و چند ساله با سیمایی بسیار جذاب و نورانی،کلاهی مشکی بر سرش بود و اورکت سبز بر تنش.از بقل دستی ام(سعید رنجبر) پرسیدم:«این آقا را می شناسی؟» گفت:«سید مرتضی آوینی است.» به نقل از برادر رضا رهگذر --------------------------------------------------------------------------- تازه جنگ به پایان رسیده بود با اصرار دوستان حاجی برای مراسم حج به مکه رفت. وقتی بازگشت از او پرسیدم :«آقا مرتضی آنجا چطور بود؟» با ناراحتی گفت:«بسیار بد بود، چه خانه خدایی، غربیها پدر ما را در آوردند. کاخ ساختهاند، آنجا دیگر خانه خدا نیست. تمام محله بنیهاشم را خراب کردهاند. کاش نرفته بودم. مدتی بعد دوباره او را عازم حجاز دیدم؛ با خنده گفتم:«حاجی تو که قرار بود دیگر به آنجا نروی؟ نگاهش را به زمین دوخت و پاسخ داد:«نمیدانم اما احساس میکنم اینبار باید بروم. وقتی بازگشت. دوباره از اوضاع سفر پرسیدم. اینبار هیجان عجیبی داشت. با خوشحالی گفت:« این دفعه با گروه جانبازان رفته بودم، چنان درسی از آنها گرفتم که ای کاش قبلاً با اینها آشنا شده بودم بارها و بارها گریستم، به خاطر تحول و حماسهای که در اینها میدیدم. به یکی از جانبازانی که نابینا بود گفتم:«دوست نداشتی یک بار دیگر دنیا را ببینی؟ حداقل انتظار داشتم بگوید:«چرا یکبار دیگر میخواستم دنیا را ببینم. اما او پاسخ داد:«نه» پرسیدم:«چطور؟» گفت:«در مورد چیزی که به خدا دادم و معامله کردم نمیخواهم فکر بکنم. بدنم می لرزید، فهمیدم که عجب آدمهایی در این دنیا زندگی میکنند ما کجا، اینها کجا» ------------------------------------------------------ یازدهم فروردین ماه سال 1372 حاجی را در اهواز دیدم، حاجی برای ادامه حقیقت جنگ به آنجا آمده بود. به خنده گفت:«تهران دنبالت می گشتم. اهواز گیرت آوردم! خودت را آماده کن، با عکسهایت، برای روایت خرمشهر... صحبت به درازا کشید. حاجی گفت:«این تلخی ها همیشه مثل شهادت شیرین است و این طبیعت حیات انسان میباشد که با غلبه به رنجها و آرمانها زنده بماند و من هم مظلومیت بسیجیان را غریبانه میبینم و خودم نیز در این مظلومیت قرار گرفتهام اما زمانی که آقا دوباره موتور روایت فتح را روشن کرد من دوباره جان گرفتم و امید آقا به دل سوخته ها است که در این خانه وجود دارند. اشکهای رهبر با اشکهای بسیجیان مخلوط شد مرتضی بال در بال ملائک پرواز کرد. سرود لالهها دوباره جان گرفت و دوربین من پس از چهار سال با ریختن اشک به کار افتاد. ------------------------------------------------------- اواخر فروردین ماه بود، پیکر خونین و خسته سید مرتضی بر دوش امت حزبالله در مقابل حوزه هنری تشییع میشد، در همین لحظه اتومبیل حامل مقام معظم رهبری در خیابان سمیه ایستاد، آقا برای ادای احترام به شهید علیرغم مسائل امنیتی از ماشین پیاده شد، کنار پیکر سرباز دلخسته خویش ایستاد، و زیر لب زمزمه نمود، «انا لله و انا الیه راجعون» نگاهی به اطراف انداخت، در جست و جوی خانواده شهید بود. آقا آرام و بیصدا در حالیکه چشم به تابوت سید مرتضی دوخته بود، به راه افتاد خیابان سمیه هنوز صدای گامهای آهسته مقام معظم رهبری را به دنبال پیکر سربازش در ذهن دارد.احتمالا زمستان 68 بود که در تالار اندیشه فیلمی را نمایش دادند که اجازه اکران از وزارت ارشاد نگرفته بود. سالن پر بود از هنرمندان،فیلم سازان،نویسندگان و... در جایی از فیلم آگاهانه یا ناآگاهانه داشت به حضرت زهرا(سلام الله علیها)بی ادبی می شد.من این را فهمیدم،لابد دیگران هم همینطور،ولی همه لال شدیم و دم بر نیاوردیم. با جهان بینی روشنفکری خودمان قضیه را حل کردیم:«طرف هنرمند بزرگی است و حتما منظوری دارد و انتقادی است بر فرهنگ مردم.» اما یک نفر نتوانست ساکت بنشیند،داد زد:«خدا لعنت کند،چرا داری توهین می کنی؟» همه سرها به سویش برگشت.آقایی بود چهل و چند ساله با سیمایی بسیار جذاب و نورانی،کلاهی مشکی بر سرش بود و اورکت سبز بر تنش.از بقل دستی ام(سعید رنجبر) پرسیدم:«این آقا را می شناسی؟» گفت:«سید مرتضی آوینی است.» به نقل از برادر رضا رهگذر --------------------------------------------------------------------------- تازه جنگ به پایان رسیده بود با اصرار دوستان حاجی برای مراسم حج به مکه رفت. وقتی بازگشت از او پرسیدم :«آقا مرتضی آنجا چطور بود؟» با ناراحتی گفت:«بسیار بد بود، چه خانه خدایی، غربیها پدر ما را در آوردند. کاخ ساختهاند، آنجا دیگر خانه خدا نیست. تمام محله بنیهاشم را خراب کردهاند. کاش نرفته بودم. مدتی بعد دوباره او را عازم حجاز دیدم؛ با خنده گفتم:«حاجی تو که قرار بود دیگر به آنجا نروی؟ نگاهش را به زمین دوخت و پاسخ داد:«نمیدانم اما احساس میکنم اینبار باید بروم. وقتی بازگشت. دوباره از اوضاع سفر پرسیدم. اینبار هیجان عجیبی داشت. با خوشحالی گفت:« این دفعه با گروه جانبازان رفته بودم، چنان درسی از آنها گرفتم که ای کاش قبلاً با اینها آشنا شده بودم بارها و بارها گریستم، به خاطر تحول و حماسهای که در اینها میدیدم. به یکی از جانبازانی که نابینا بود گفتم:«دوست نداشتی یک بار دیگر دنیا را ببینی؟ حداقل انتظار داشتم بگوید:«چرا یکبار دیگر میخواستم دنیا را ببینم. اما او پاسخ داد:«نه» پرسیدم:«چطور؟» گفت:«در مورد چیزی که به خدا دادم و معامله کردم نمیخواهم فکر بکنم. بدنم می لرزید، فهمیدم که عجب آدمهایی در این دنیا زندگی میکنند ما کجا، اینها کجا» ------------------------------------------------------ یازدهم فروردین ماه سال 1372 حاجی را در اهواز دیدم، حاجی برای ادامه حقیقت جنگ به آنجا آمده بود. به خنده گفت:«تهران دنبالت می گشتم. اهواز گیرت آوردم! خودت را آماده کن، با عکسهایت، برای روایت خرمشهر... صحبت به درازا کشید. حاجی گفت:«این تلخی ها همیشه مثل شهادت شیرین است و این طبیعت حیات انسان میباشد که با غلبه به رنجها و آرمانها زنده بماند و من هم مظلومیت بسیجیان را غریبانه میبینم و خودم نیز در این مظلومیت قرار گرفتهام اما زمانی که آقا دوباره موتور روایت فتح را روشن کرد من دوباره جان گرفتم و امید آقا به دل سوخته ها است که در این خانه وجود دارند. اشکهای رهبر با اشکهای بسیجیان مخلوط شد مرتضی بال در بال ملائک پرواز کرد. سرود لالهها دوباره جان گرفت و دوربین من پس از چهار سال با ریختن اشک به کار افتاد. ------------------------------------------------------- اواخر فروردین ماه بود، پیکر خونین و خسته سید مرتضی بر دوش امت حزبالله در مقابل حوزه هنری تشییع میشد، در همین لحظه اتومبیل حامل مقام معظم رهبری در خیابان سمیه ایستاد، آقا برای ادای احترام به شهید علیرغم مسائل امنیتی از ماشین پیاده شد، کنار پیکر سرباز دلخسته خویش ایستاد، و زیر لب زمزمه نمود، «انا لله و انا الیه راجعون» نگاهی به اطراف انداخت، در جست و جوی خانواده شهید بود. آقا آرام و بیصدا در حالیکه چشم به تابوت سید مرتضی دوخته بود، به راه افتاد خیابان سمیه هنوز صدای گامهای آهسته مقام معظم رهبری را به دنبال پیکر سربازش در ذهن دارد. و چه سخت است، که سربازی را در مقابل چشمان مولا و مقتدایش به خاک بسپاری، و چه بغضی در دل دارد، سالاری که فرزند، سرباز و سردار فاتح قلبش را به خاک میسپرد. ------------------------------------------------------ همه میدانستند آن روز مراسم خاکسپاری سید مرتضی آوینی است، قرار نبود آقا در این مراسم باشکوه شرکت کنند، در اولین ساعات روز آقا تماس گرفتند و فرمودند:«من دلم گرفته، دلم غم دارد، میخواهم بیایم تشییع پیکر پاک شهید آوینی. من افتخار میکنم به وجود این بچههای نویسنده و هنرمندی که در این مجموعه حوزه هنری تلاش می کنند. این آقای آوینی را آدم وقتی سیما و چهره نورانیاش را میبیند، همینطور دوست دارد به ایشان علاقمند بشود» و چه سخت است، که سربازی را در مقابل چشمان مولا و مقتدایش به خاک بسپاری، و چه بغضی در دل دارد، سالاری که فرزند، سرباز و سردار فاتح قلبش را به خاک میسپرد. ------------------------------------------------------ همه میدانستند آن روز مراسم خاکسپاری سید مرتضی آوینی است، قرار نبود آقا در این مراسم باشکوه شرکت کنند، در اولین ساعات روز آقا تماس گرفتند و فرمودند:«من دلم گرفته، دلم غم دارد، میخواهم بیایم تشییع پیکر پاک شهید آوینی. من افتخار میکنم به وجود این بچههای نویسنده و هنرمندی که در این مجموعه حوزه هنری تلاش می کنند. این آقای آوینی را آدم وقتی سیما و چهره نورانیاش را میبیند، همینطور دوست دارد به ایشان علاقمند بشود» ((از و بلاک مهر و وفا)) موضوع مطلب : روزنامه دوم خردادی صدای عدالت علیرغم آنکه مصاحبه تلویزیونی روزنامه دوم خردادی صدای عدالت این گاف روزنامه دوم خردادی همچنین روزنامه اصلاح طلب بدشانسی مردمسالاری زمانی نکته جالب توجه این است که موضوع مطلب : در مکتب امام امیدوارم عدالت را پیاده کنیم من امیدوارم که این عدالتی که به یمن وجود اسلام و اولیاء اسلام در بین صحیفه نور - ج 12 - ص 130 موضوع مطلب : پیوندها لوگو لینک های مفید آمار وبلاگ
امکانات جانبی |