خا نه دوست آخرین مطالب
حکایت خوبان عفت کلام عمران بن نعمان نقل کرده است: حضرت صادق(ع) دوستی داشت که همیشه همراه حضرت بود. روزی در رکاب امام در بازار کفاش ها می رفتند و غلام این شخص که اهل «سند» بود، به دنبالش می رفت، همین طور که می رفتند، آن شخص به عقب سرش نگاه کرد و غلام خویش را ندید. چند بار برگشت و نگاه کرد، باز او را نیافت. خیلی عصبانی و ناراحت شده بود، ناگهان مشاهده نمود که غلام با سرعت می آید (گویا مغازه یکی از کفاش ها نظر غلام را جلب کرده و مدتی در آنجا به نظارت ایستاده بود). وقتی غلام نزدیک شد، یار امام به آن غلام گفت: کجا بودی مادر فلان؟ حضرت تا این کلام را شنید از تعجب دست به پیشانی زد و فرمود: سبحان الله مادرش را به زنا متهم می کنی؟ من خیال می کردم تو خوددار و پارسایی! و اکنون می بینم که ورع و پارسایی نداری! عرض کرد: قربانت گردم مادرش زنی است از اهل «سند» و مشرک است. حضرت فرمود: مگر نمی دانی که هر ملتی برای خود ازدواجی دارد؟ از من دور شو دیگر نمی خواهم با تو باشم. حضرت این را فرمود و از آن مرد دور شد. عمران بن نعمان به نقل از این داستان می گوید: «دیگر هرگز حضرت را با آن مرد ندیدم که راه برود و همنشین باشد .
خودبینی مانع حرکت در حدیثی از امام صادق(ع) نقل شده است که عیسی(ع) با یکی از یارانش برای سیاحت رفته بود. به دریا که رسیدند آن حضرت با یقین کامل فرمود: «بسم الله» و (همانند خشکی) روی آب به راه خود، ادامه داد. آن شخص نیز با یقین کامل گفت: «بسم الله» و او هم مانند عیسی(ع) توانست روی آب حرکت کند و به عیسی(ع) برسد؛ ولی همین طور که همراه عیسی(ع) می رفت به ذهنش خطور کرد که: من هم می توانم مانند او، روی آب راه بروم. بنابراین، عیسی(ع) چه فضیلتی بر من دارد؟ به مجرد اینکه این مطلب به ذهنش رسید و در واقع گرفتار خودپسندی شد و یقینش خدشه دار گردید، در آب فرو رفت! فریاد زد و از عیسی(ع) کمک خواست، آن حضرت او را از آب بیرون آورد و به او گفت: چه گفتی؟ آن مرد، آنچه را که در ذهنش گذشته بود، بازگو کرد. موضوع مطلب : پیوندها لوگو لینک های مفید آمار وبلاگ
امکانات جانبی |