خا نه دوست
گروه طراحی تم کده گروه طراحی تم کده گروه طراحی تم کده گروه طراحی تم کده گروه طراحی تم کده

شهیدی که بی سر به دیدار مادر رفت

روایت خاطراتی از سالهای دفاع مقدس بخصوص لحظاتی که یک مادر با فرزندش وداع میکند، از جمله لحظات داغدار تاریخ ایران اسلامی است. خاطره ذیل، مربوط به لحظهای است که پیکر شهید مصطفی عربی نوده را برای مادرش میآورند:

 مصطفی را به هنرستان بردم که ثبت نام کنم. آنجا مرکزی بود، مثل یک دارالتدریس، شبانه روزی. به مدیرش گفتم: آقای مدیر! باید هفتهای یک بار مصطفی به خانه بیاید، چون به من خیلی وابستگی دارد.

 مدیر گفت: ما نمیتوانیم این کار را بکنیم، مصطفی باید عادت کند. یاد بگیرد بزرگ که شد، مرد که شد، تنهایی و سختی و مشقت او را از پا درنیاورد.

 گفتم: آقای مدیر! یکی از دوستان مصطفی به من گفت که مصطفی شبها یواشکی و مخفی گریه میکند. گریهاش برای این بود که دلش برایم تنگ میشد.

 اما نمیدانم چرا حالا دیگه دلش برای من تنگ نمیشود، یادم نمیکند، به خوابم نمیآید. همیشه موقع خوابیدن سرش را روی زانوی من میگذاشت و من هم موهای او را دست میکشیدم و او آرام میگرفت. اما موقعی که بالای سرش رسیدم نه صورت داشت که ببوسم، نه سر داشت که دست به موهایش بکشم.

 صبح بود که در زدند، رفتم در را باز کنم، به دلم افتاد که از طرف مصطفی هستند. در را که باز کردم، پاهایم لرزید.

 گفتند: مصطفی زخمی شده، دو نفر با لباس سبز پاسداری بودند. سوارم کردند، گفتم اگر مصطفی شهید شده بگویید، من طاقتش را دارم، ولی انکار کردند. ماشین که به طرف امامزاده عبدا... پیچید، یک مرتبه دلم برای مصطفی تنگ شد. دلم هوری ریخت، ته دلم خالی شد. یاد زینب کربلا افتادم. وقتی به داخل امامزاده رسیدیم، وارد مزار شهدا که شدیم، پشت سر آمبولانس، دیدم دو تا خواهرش، خواهرهای مصطفی از حال رفتهاند، اما من طاقت داشتم.  

 آقای مرده شور گفت: تا شما بیرون نروید من او را نمیشویم، داخل یک پلاستیک پیچیده بودنش. گفتم: بروید کنار. چادرم را انداختم. گفتم: من خودم پسرم را میشویم، طاقتش را هم دارم. مگر زینب طاقت نداشت؟ من مگر زینب نیستم؟! من هم زینب هستم، من پسرم را میشویم، بروید کنار. همه رفتند. من ایستادم اما بدنم میلرزید. گفتم: هیچ کسی حق ندارد به پسر من دست بزند. دستهایم را بالا بردم، گفتم: خدایا‍‍    ! همانطور که به حضرت زینب(س) قدرت دادی، به من هم قدرت بده. وقتی پلاستیک را کنار زدم دیدم مصطفی سر ندارد، دست در بدن ندارد، پاهایش نیست. دیگر چیزی نفهمیدم.

 نویسنده: غلامعلی نسائی




موضوع مطلب : دفاع مقدس

پنج شنبه 91 شهریور 30 :: 12:18 صبح

آمارگیر حرفه ای وبلاگ و سایت