خا نه دوست ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() آخرین مطالب
لشگر خوبان (2) برگ سبزی از درخت تنومند کتاب خاطرات مهدی قلی رضایی به کوشش معصومه سپهری آن شب از داغ ترین شبهای زندگی ام بود ، نه اینکه هوا گرم باشد ، اتفاقا چند تکه ابر هم در آسمان سرگردان بودند . توی رختخوابم جابه جا می شدم و نمی دانستم چه کنم ، باورنمی کردم که مرا از محل ثبت نام بسیج دست خالی برگردانده باشند.(ص15کتاب) دوروز بعداز آن شب بیقرار ، فتوگپی دستکاری شده شناسنامه ام رابا خود به محل ثبت نام برده بودم ، چه لذتی داشت یک شبه بزرگ شدن ، مسؤل ثبت نام به رغم نگاهی که می گفت مثل اینکه تو چند روز قبل هم آمده بودی ، ایرادی نگرفت و اسمم را در لیست نوشت و مدارکم راگرفت. (ص16کتاب) تا اینکه یک کاغذ دستم دادند و گفتند ، این رضایتنامه رو بدین پدرتون امضا کنه، عصر پدر را تنها گیر آوردم ، دوزانو روبه رویش نشستم و گفتم : دفاع از اسلام واجبه ، شما که اینا رو بهتر از من می دونین . حالا که اسلام در خطره ، همه ما باید بریم جبهه ها رو پر کنیم خیلی ها که کوچک تر از من بودن ، رفتن . اون وقت من اینجا موندم. اشک های پدر را که دیدم ، دلم روشن شد . حالا اوبود که گفت: اگه این قدر نیاز هست ، من هم می خواهم برم جبهه. (ص18کتاب) اولین درخت نخل واقعی را که دیدم باورم شد به جنوب رسیده ام ، اتوبوس مقابل مسجد (چیت ساز) توقف کرد ، صدای روخانه تادل مسجد هم می رسید فکر می کردم هر جای اهواز که بروم نشان یا صدایی از کارون خواهم یافت. (ص21کتاب) موضوع مطلب : لشگر خوبان پیوندها لوگو لینک های مفید آمار وبلاگ
امکانات جانبی |