قرآن
- کسی حق ندارد به قرآن محمد گوش کند. اینها سحر است، جادوست. مراقب باشید. نگذارید فرزندانتان به محمد گوش فرا دهند.
در تاریکی شب کنار کعبه ایستاده بودند و به صدای محمد که داشت قرآن می خواند، گوش می کردند... اصلاً متوجه روشن شدن هوا نشده بودند. با طلوع خورشید، چهره های همدیگر را دیدند و...
- تو اینجا چکار می کنی؟
- خودت برای چه از دیشب تا حالا اینجا ایستاده ای؟
- هر دوی شما حماقت کرده اید؟ نمی گویید...
- پس شما چی؟
- من می خواستم بدانم اینکه ادعای پیامبری می کند، چه چیزی در چنته دارد. همین!
- ولی انصافاً صدای زیبایی دارد.
- خجالت بکشید، سحرتان کرده. برای شما زشت است!
- یکبار که عیبی ندارد، قول بدهیم دیگر این طرف ها پیدایمان نشود، آخر...
- بله اگر مردم ما را اینجا ببینند، روزگارمان سیاه می شود.
- بهتر است زودتر برویم. آفتاب کاملاً بیرون آمده است.
¤¤¤
فردا صبح دوباره همدیگر را دیدند و باز بگو مگو شروع شد. ابوجهل و ابوسفیان و اخنس ابن شریق! آمده بودند قرآن محمد را بشنوند!
نماز
نماز ظهر بود. رکعت چندم، خاطرم نیست. به سجده رفتیم، خیلی طولانی شد. هرچه ذکر گفتیم سر از سجده بر نداشت. سابقه نداشت اینقدر سجده را طول دهد. حوصله ام تنگ آمد، سر از سجده برداشتم... حسن و حسین روی دوش پیامبر بازی می کردند، صبر کرد تا از دوشش پایین آمدند، سپس سر ازسجده برداشت.
¤¤¤
«خدا رحمت را از دل شما کنده .من درباره شما چه می توانم بکنم.» این جمله را در جواب کسانی می گفت که می گفتند «ما هرگز فرزندانمان را نمی بوسیم، اما شما حتی در نماز هم حسنین را می بوسید.»
¤¤¤
در نماز جماعت مراعات همه را می کرد. می گفت دلم می خواهد بیشتر در نماز بایستم اما همین که صدای گریه طفل یکی از زنانی را که در صف ایستاده می شنوم، از قصد خود منصرف می شوم و نماز را کوتاه می کنم.سه نفر
تمام خویشان و نزدیکان را دعوت کرده بود، برای بیان رسالت و دعوت ایشان به سوی نور.
سفره پهن شد و ظرف آبگوشت کوچکی در آن نهاده شد، همه منتظر بقیه غذاها بودند، اما کاسه ها یکی یکی از همان ظرف پر می شد و به دست میهمانان می رسید. همه سیر شده بودند، اما هنوز آبگوشت ظرف کوچک، تمام نشده بود.
غذا که تمام شد، سه بار و هر بار بلند ورسا رسالتش را عنوان کرد و در میان بهت و حیرت حاضران دست یاری به سویشان دراز کرد، اما هر سه بار فقط و فقط، یک نفر، فقط یک نفر از آن همه قوم و خویش، پاسخش گفت.
¤¤¤
سه نفری ایستاده بودند کنار کعبه و دولا و راست می شدند.
پرسیدم: اینها چه کار می کنند؟
- آن که جلو ایستاده محمد است، پسر عبدالمطلب.
می گوید پیامبر است و دین جدیدی آورده .الان هم دارند نماز می خوانند. آن یکی پسر عمویش، علی است. نوجوان است وخام! آن هم خدیجه است، ثروتمندترین زن مکه.
نمی دانم چه شد. که همسر محمد شد.همسایه
هر روز که از خانه بیرون می آمد همین آش و همین کاسه بود. داستان همان داستان روز قبل... زباله و خاکروبه و سنگ و چوب و... یکبار هم که شکمبه گوسفند. بد همسایه ای بود؛ این یهودی. حالا هم که سخت بیمار شده بود و در بستر افتاده بود.
¤¤¤
- دیدم چند روزی است، پیدایت نیست، گفتند، بیماری.
آمدم حالت را بپرسم!
به همین سادگی. ایمان آورد. یهودی ایمان آورد.غار
از بازار می گذشت. نرم و با تامل. دید مردی قمار می کند.
اول شترش را باخت.بعد خانه اش را، بعد هم ده سال از زندگی اش. آنقدر ناراحت شد که رفت بیرون از شهر. به غارحرا زیاد می رفت آنجا.گاهی یک ماه تمام. نیایش و دعای درغار شده بود یار لحظه های تنهایی و دل شکستگی اش.
¤ فرشته ای نزدش آمد و گفت:ای محمد، خدایت سلام می رساند. و می فرماید:اگر بخواهی تمام ریگ های مکه را برایت طلا سازم!
سر به آسمان کرد وگفت: پروردگارا، می خواهم روزی سیر باشم و سپاس تو گویم و روزی گرسنه باشم و از تو درخواست کنم.
گردو
دیر کرده بود. هیچ وقت برای نماز جماعت دیر نمی آمد.
نگرانش شدند و رفتند دنبالش. توی کوچه باریکی پیدایش کردند. دیدند روی زمین نشسته، بچه ای را سوار کولش کرده و برایش نقش شتر را بازی می کند.
- از شما بعید است، نماز دیر شد.
رو به بچه کرد وگفت:«شترت را با چند گردو عوض می کنی» و بچه چیزی گفت. گفت بروید گردو بیاورید و مرا بخرید. کودک می خندید، پیامبر هم.
¤ گفتم ای جبرئیل، تفسیر صبرچیست؟
گفت: آن است که آدمی درسختی شکیبایی کند. همان گونه که در شادی شکیبایی می کند و در هنگام نیاز صبر پیشه کند.
چنانچه در وقت بی نیازی، و در بلا وگرفتاری خویشتن داری کند، همان گونه که درعافیت و سلامت.
و (صابر کسی است که) از حال خود و بلایی که به او رسد، نزد کسی شکایت نکند.
عصای موسی
نشسته بود توی مسجد. یکدفعه کمی جا به جا شد و پای راستش را دراز کرد. بعد به آرامی پرسید:«این پا شبیه چیست؟»
هر کس به مبالغه چیزی گفت. از ستون هستی تا عصای موسی پیش رفتند. لبخندی زد و باز هم کمی جا به جا شد.
پای دیگرش را دراز کرد و گفت:«شبیه این یکی است.»
خیانت در امانت
مسلمانان قلعه های هفتگانه خیبر را محاصره کرده بودند مدتی بود آنجا بودند طوری که دیگر آذوقه ای نمانده بود و گرسنگی فشار می آورد. روزی چوپان سیاهی آمد و گفت:«من چوپان یهودی ها هستم. این اسلام که می گوئید، چیست؟»
گفتند. گفت«من ایمان آوردم. حالا تکلیفم با این رمه چیست.» پیامبر گفت:«در آئین ما خیانت در امانت وجود ندارد. رمه را ببر به صاحبانش بازگردان.»
مهمان
¤ هنگامی که برایش مهمان می رسید، با او هم غذا می شد و تا مهمان دست از غذا نمی کشید، با او همراهی می کرد. ((کیهان/87-5-8))
موضوع مطلب :