خا نه دوست ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() آخرین مطالب
لشگر خوبان (6) برگ سبزی از درخت تنومند کتاب خاطرات مهدی قلی رضایی به کوشش معصومه سپهری موشک های کاتیوشا در یک ردیف منفجر شده بودند و عده ای از بچه ها زخمی به تن داشتند ، هنوز هیاهو و گرد و غبار فروکش نکرده بود که متوجه دایی شدم. اورانده گردانمان بود و به دلیلی که نمی دانم ، همه اورا دایی صدا می زدند. درست زیر پای ما خوابیده بود و وقتی دیدم هنوز سرجایش خوابیده ، خیلی تعجب کردم و گفتم:بچه ها ، دایی رو!انگار نه انگار که کاتیوشا تو چند قدمی اش منفجر شد. نکنه طوریش شده؟ نور چراغ قوه را که روی صورتش انداختم فکر کردم خواب است اما چند لحظه بعد از آنچه دیدم ، دلم ریخت. زیر نور ضعیف چراغ قوه می دیدم که شکمش از هم دریده ودل و رودهاش بیرون ریخته ، او آرام وبی صدا شهید شده بود اولین بار بود که شهیدی با آن وضع می دیدم.(ص60کتاب) درمسیر حرکت اکثر بچه ها آب قمقمه های خود را به دلیل رمز عملیات ، که یا ابوالفضل بود ، خالی کردند. اتفاقات عجیبی در طول مسیر می افتاد . هرجا که دردید و آتش دشمن بودیم ابرها جلوی ماه را می گرفتند و هوا تاریک می شد.(ص66کتاب) تنهاتر شده بودیم . تعدادمان از انگشتان دست فراتر نمی رفت ، صدای فریاد یکی از بچه ها دو باره تکانم داد . به سوی صدا برگشتم . آر.پی .جی زن آتش گرفته بود و می سوخت ، گلوله به خرج موشک های آر.پی.جی که به صورت کوله پشتی به پشتش بسته بود ، خورده بود ، حدود بیست متر با او فاصله داشتم. هرچه قدر قدرت داشتم ، در دستانم جمع کردم ، پای زخمی ام را روی زمین دراز کردم و خود را روی زمین کشیدم. درحالی که نگاهش به من بود آتش رفته رفته شدیدتر می شد. آتش ، بدنش رادر خود پیچیده بود و کاری از ما برنمی آمد. دستش را روی صورتش کشید ، جای انگشتانش روی صورتش سفید شد و پنج جوی کوچک خون از صورتش جاری شد. دیگر از صدا و حرکت افتاد....(ص70کتاب) چند ماه بعد ، بایرامعلی را دیدم و او برایم از سه روزی که در منطقه میان دشمن مانده بود گفت { من تشنه بودم واز قمقمه یک شهید آبی می خوردم هرچه آب می خوردم ، باز هم قمقمه پر از آب خنک می شد}.(ص73کتاب)
موضوع مطلب : لشگر خوبان
لشگر خوبان (5) برگ سبزی از درخت تنومند کتاب خاطرات مهدی قلی رضایی به کوشش معصومه سپهری باتوکل به خدا در دل رمل ها پیش می رفتیم ، نماز را درحالی که ستون در حرکت بود ادا کردیم و با اشاره ، رکوع و سجود در محضر رب العالمین را بجا آوردیم ، تنها خدا می دانست این آخرین نماز عاشقانه کدام یک از ما خواهد بود.(ص41 کتاب) هربارکه صدای بچه ها در می امد می فهمیدیم که باز هم کسی گلوله خورده است ، محمود ساعدی علاوه بر ترکش مین ها آنجا چهار گلوله سیمسنوف هم خورد ،لحظات درناکی بود ، آنجا زندگی چقدر به نظرم کوچک می آمد. آن همه جان کندم که بتوانم اعزام شوم ، و آن همه آموزش اما در این عملیات توی میدان مین ، طعمه بی پناه و زخمی یک شکارچی سنگدل شده بودم ، دیگر طاقت نداشتم ، نمی خواستم بدون مقاومت ، اسیر یا شهید بشوم. دستم به سلاح یکی از بچه ها خورد ، نیم خیز شدم و آن دو رانشانه گرفتم . بایک رگبار ، هر دو بر زمین افتادند. بلافاصله ستون عراقی ها ، آتش کردند. آنها بیش از شصت تن بودند و ما فقط شش نفر بودیم ، پنج نفر زخمی و یک نفر سالمو فقط یک خشاب گلوله! گلو له ها اطراف ما را شخم می زدند و کاری از دست ما بر نمی آمد . دوسه دقیقه از شروع تیراندازی عراقی ها می گذشت که ناگهان تیراندازی چند برابر شد و عده زیادی از نیروهای دشمن بر زمین افتادند . گروهی که به کمک ما شتافته بودند ، نزدیک تر شدند.(ص46 کتاب) امدادگرها زخم هایمان را بستند ، در اورژانس مجروحان دیگری را دیدم که زخم های عمیق تری داشتند دلم نمی خواست آنجا بمانم اما مرا به بیمارستان صحرایی منتقل کردند ، در بیمارستان مجددا زخم هایم را شستند و پانسمان کردند و گفتند منتظر باشید به اهواز اعزامتان کنیم ، شب را با هر وضعی بود آنجا سرکردم اما صبح با کلک از آنجا فرار کردم و با سرو پای پانسمان شده خودم را به منطقه عملیلتی رساندم.(ص47 کتاب) موضوع مطلب : لشگر خوبان
لشگر خوبان (4) برگ سبزی از درخت تنومند کتاب خاطرات مهدی قلی رضایی به کوشش معصومه سپهری یک روز مسؤل دسته مان ، با بسته ای در بغل ، وارد چادر شد . بسته را باز کرد و گذاشت وسط ، گفت :(( متاسفانه ما با کمبود ملزومات انفرادی مواجهیم . برای هر دسته یک بسته دادن ، هرکدام از برادرها که بیشتر نیاز دارن ، می تونن از این لباس ها برداران )) در بسته ، هفت دست پیراهن و شلوار بود. هنگام اعزام ، به هرکداممان یک دست لباس داده بودند که دراین مدت بعضی از آنها پاره شده بود. وسوسه شده بودم ، یکی از لباس ها را بردارم و منتظر بودم تا کسی دست به لباس ها ببرد. وقتی سرم را بالا گرفتم و حالت بچه ها را دیدم ف به خاطر افکارم شرمنده شدم ف چون هیچ کس از آنها برنداشت ، ساعتی بعد ومسؤل دسته مان ، یاسر زیرک بسته لباس ها را به تدارکات گروهان برگرداند .(ص32کتاب) پشت خاکریز و توی کانال ، بچه ها سه ، چهار نفر عراقی را که یک تکه پلیت رویشان کشیده و خود را به مردن زده بودند ، به اسارت گرفتند. یکی از بچه ها داشت به قصد غنیمت شلوار یک جنازه عراقی را در می آورد که ناگهان عراقی بلند شد و پا به فرار گذاشت ! بچه ها اورا زدند ، اما رنگ روی دوست ما که از زنده شدن مرده ترسیده بود ، تا یکی دو ساعت سفید بود.(ص37کتاب) عراقی ها زمین را به صورت مربع یا مستطیلی به ابعاد حدود یک ونیم متر کنده و به ارتفاع نیم متر رویش بلوک یا گونی گذاشته اند و فقط چند سوراخ برای تیر اندازی بین گونی ها یا سوراخ ها باز گذاشته بودند ، سنگر ها چنان محکم بودند که زیر آتش سنگین خمپاره و توپخانه ، آسیب چندانی ندیده بودند.(ص38کتاب) موضوع مطلب : لشگر خوبان لشگر خوبان (3) برگ سبزی از درخت تنومند کتاب خاطرات مهدی قلی رضایی به کوشش معصومه سپهری اولین روزی که به سبب خالی بودن کیسه دیگر به شهر نرفتم تازه فهمیدیم چه مراسمی در طول روز در مسجد برپاست ، تا آن روز ، هر روز نماز ظهر و عصر را در یکی از مساجد می خواندیم و غروب خود را به مسجد چیت ساز می رساندیم . بعد از نماز و شام اگر برنامه ای بود ، ماهم بودیم .(ص22کتاب) پر از خواب بودم به زور بیدار شدم و به طرف دستشویی راه افتادم. در آن تاریکی به چند نفر هم تنه زدم ، لابد آنها هم برای نماز شب بیدار شده بودند ! فکر می کردم لازمه بسیجی شدن ، نماز شب خواندن است ، حتی اگر حال حرف زدن با خدا را نداشته باشی ! وضو گرفتم ، سردم شد در بازگشت مواظب بودم کسی را لگد نکنم . وقتی دیدم بسیاری از پتوها جمع شده بود تعجب کردم . سایه هایی در کنار دیوارهای مسجد می نشستند و بر می خاستند.(ص23کتاب) همه نمازها به جماعت برگزار می شد ، هیچ کسی بدون دعای فرج و دعای عهد از صف نماز جماعت صبح جدا نمی شد گاهی بچه ها ی دسته ، خودشان داخل چادر زیارت عاشورا می خواندند و حال و هوای چادر عوض می شود. دیدن چهره نورانی پیرها و جوانان در کنارهم ، برایم خیلی جالب بود . (ص30کتاب) برای انجام تدارکات و سایر امورات دو گردان یک وانت داده بودند یا فقط یک حمام برای چند گروهان وجود داشت ، صف طولانی حمام یک طرف قضیه بود و پیدا کردن نفت و دست به دست دادن آب طرف دیگر، طوری که نصف روز برای استحمام صرف می شد. اکثر بچه ها چادرمان ، هرشب به نماز شب بر می خاستند و من به گریه های آشکار و پنهانشان غبطه می خوردم.(ص31کتاب)
موضوع مطلب : لشگر خوبان لشگر خوبان (2) برگ سبزی از درخت تنومند کتاب خاطرات مهدی قلی رضایی به کوشش معصومه سپهری آن شب از داغ ترین شبهای زندگی ام بود ، نه اینکه هوا گرم باشد ، اتفاقا چند تکه ابر هم در آسمان سرگردان بودند . توی رختخوابم جابه جا می شدم و نمی دانستم چه کنم ، باورنمی کردم که مرا از محل ثبت نام بسیج دست خالی برگردانده باشند.(ص15کتاب) دوروز بعداز آن شب بیقرار ، فتوگپی دستکاری شده شناسنامه ام رابا خود به محل ثبت نام برده بودم ، چه لذتی داشت یک شبه بزرگ شدن ، مسؤل ثبت نام به رغم نگاهی که می گفت مثل اینکه تو چند روز قبل هم آمده بودی ، ایرادی نگرفت و اسمم را در لیست نوشت و مدارکم راگرفت. (ص16کتاب) تا اینکه یک کاغذ دستم دادند و گفتند ، این رضایتنامه رو بدین پدرتون امضا کنه، عصر پدر را تنها گیر آوردم ، دوزانو روبه رویش نشستم و گفتم : دفاع از اسلام واجبه ، شما که اینا رو بهتر از من می دونین . حالا که اسلام در خطره ، همه ما باید بریم جبهه ها رو پر کنیم خیلی ها که کوچک تر از من بودن ، رفتن . اون وقت من اینجا موندم. اشک های پدر را که دیدم ، دلم روشن شد . حالا اوبود که گفت: اگه این قدر نیاز هست ، من هم می خواهم برم جبهه. (ص18کتاب) اولین درخت نخل واقعی را که دیدم باورم شد به جنوب رسیده ام ، اتوبوس مقابل مسجد (چیت ساز) توقف کرد ، صدای روخانه تادل مسجد هم می رسید فکر می کردم هر جای اهواز که بروم نشان یا صدایی از کارون خواهم یافت. (ص21کتاب) موضوع مطلب : لشگر خوبان
لشگر خوبان (1) برگ سبزی از درخت تنومند کتاب خاطرات مهدی قلی رضایی به کوشش معصومه سپهری این خاطرات روایتی صریح و صادقانه از تلاش یک نوجوان تبریزی برای اعزام به جبهه و سپس قصه ورودش به واحد اطلاعات لشگر 31عاشورا و حضور در صنحه های شناسایی و عملیات هایی چون والفجر مقدماتی ، بدر ، والفجر 8 ، کربلای 4 و5 ، بیت المقدس 2و3 و مرصادبود. حوادثی که راوی یک به یک از سر می گذراند و هریک اورا آبدیده تر می کرد.(ص 8 کتاب) از طرف دیگرخاطرات ایشان به عنوان یک نیروی شناسایی با خاطرات رزمندگان دیگر تفاوت های خاصی داشت ، نیروهای واحد اطلاعات در طول جنگ به مثابه چشم رزمندگان بوده اند. آنها از شجاع ترین و جسورترین رزمندگان بوده اند ، بسیاری از این رزمندگان رشید در اوج غربت و گمنامی به شهادت رسیده اند که در این کتاب گوشه های کوچکی از رشادتهای تعدادی از آنها به تصویر کشیده شده است.(ص12کتاب) ***** تذکر: هدف اینجانب داوود اصغرزاده صاحب این وبلاک از نوشتن گوشه ای از این کتاب ایجاد انگیزه برای خواندن کل کتاب است ، شاید من هم در ثواب نویسنده این کتاب شریک شده وکاری بسیار کوچک برای شهدا و رزمندگان هشت سال دفاع مقدس کرده باشم و باعث آشنایی جوانان با آن هشت سال پر افتخارشوم ، به امید رضایت شهدا و رزمندگان از این کار.
موضوع مطلب : لشگر خوبان پیوندها لوگو لینک های مفید آمار وبلاگ
امکانات جانبی |